گاهی چه خوب که زمان میگذرد
شنبه, ۱۸ دی ۱۳۹۵، ۰۸:۱۹ ب.ظ
امیر را از کلاس برداشتم. انگار کرخت شده بودم. شیشه های ماشین را تا بالاترین حدی که میشد، بالا کشیدم. تا جایی که جا داشت هر درزی که امکان ورود آدمها را به داخل ماشین میداد بستم. توان شنیدن صدای آدمها را نداشتم، حتی ماشینهاشان، بوق و کرناهایشان. راستش امیر شده است دغدغهی این روزهایم. شبیه زنی ٤٠ سالهام که کار میکند. نگران خانه و مسئولیتهایش است. صبح زودتر از همه بیدار میشود و غذا را نیمه آماده رها میکند و میز صبحانه را میچیند. زنی تحصیل کرده که سالهای سال در جمعهای مختلف از مکاتب فکری حرف زدهاست و حالا به جایی رسیده که هیچ تفاوتی با دیگری ندارد. که همه داشتههایش، به هیچ میماند.
که بعد از سالها، شبیه روزی که 14 ساله بود به این فکر میکند که خدایا، این همه مصیبت حق نیست.
که بعد از سالها، شبیه روزی که 14 ساله بود به این فکر میکند که خدایا، این همه مصیبت حق نیست.
نوشته بالا را، یک ماه پیش نوشتم. بعد از روزی پر فشار، لپ تاپ را روشن کردم و به یکی از پناهگاه هایم، کاکتوس و من، آمدم و غصه هایم را واژه واژه نوشتم. به امید امروزی که، سر بلند از پس سختی های آن روزها بر آمده باشم و کمی آرام، گوشه اتاقم بنشینم و "پیش نویس" را به "انتشار یافته" تغییر دهم.
- ۹۵/۱۰/۱۸