با شتاب هرچه تمام از میان سیل جمعیتی که از اتوبوس پیاده میشود، عبور میکنم. وقتی منظره روستا را میبینم، تمام خاطرات، حرف ها، همه و همه توی مغزم پر رنگ می شود. انگار همین دیروز بود که این جمله را با افتخار به زبان آورده بود: 'درست است من توی شهر بدنیا آمده ام، امّا من بچه ی شهر نیستم.' همیشه اصل و نسب روستایی بودنش را یادآور می شد. شاید می ترسید خودش فراموشش کند.
نیروی مرموزی مرا به اینجا کشانده است. و گرنه چرا بعد از چندین ماه، باید به زادگاه پدری اش بازگردم.
یکسال قبل بود که بی فکر و بدون تصمیم قبلی، صبح زود سوار اتوبوس شدیم. آمدیم زیارت قبرستانی که شمال روستایشان بود و با یک مسجد از خانه های کاه گلی جدا میشد. تنها آشناهایی که نام برد و آنجا دفن شده بودند را احتمالا خودش هم تابحال ندیده بود. چون آنطور که معلوم بود سالها قبل از تولدش رفته بودند. روی نیمکت رنگ و رو رفته ی زنگ زده ایی نشستیم. سیب هایی که دو کوچه بالاتر از بقالی خریده بودیم را همان طور کثیف شروع کردیم به گاز زدن. مکالمات آن روزمان چند خطی بیشتر نبود که تقریبا همه اش درباره ی بازی های کودکی او با بچه های فامیل در آن قبرستان و منطقه بود.
جز افکار مبهم و پراکنده چیزی بیشتر از آن روز به خاطر ندارم. حتی یادم نمی آید چطور به خانه بازگشتیم اما آن نیمکت جادویی لحظه ایی از من جدا نمی شود چون از آن لحظه که سوار اتوبوس شدم و تا به اکنون که در مقابلش ایستاده ام دلم آشوب است. این گل لعنتی که از زیر نیمکت روییده و به طرز شگفت آوری چنان خودش را در میان میله های آهنی پیچیده است، تمام پرسش های مرا پاسخ داد. گویی این مقدس جایگاه نشستن او را از آنِ خود کرده است.
پارچه سبزی از خادم مسجد میگیرم و فوری باز میگردم. تکه پارچه را به میله ی تازه رنگ شده و تر و تمیز نیمکت گره میزنم. آنقدر گره میزنم تا کسی نتواند آن را باز کند. اهالی روستا پس از آن به این قدمگاه ایمان خواهند آورد. دیوانه ایی چون من این همه راه آمده تا حاجت بگیرد.
***
میان کوچه پس کوچه های ده، مردی چشمانش پِی گمشده ایی است. یا شاید هم بدنبال راهی برای نجات.
عکس از: صادق نجف زاده