شاعری یافتم
به من ایمان بیاور
در یک لحظه میتوانم
تنها یک لحظه
خورشید را به آغوشت بیاورم
و ماه را به اتاقت
به من ایمان بیاور
معجزه من
آغوش، زنی است به طعم دریاها
چیزی که هیچ بهشتی ندارد
«جمانه حداد»
ترجمه: بابک شاکر
- ۳ نظر
- ۱۷ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۸:۱۰
به من ایمان بیاور
در یک لحظه میتوانم
تنها یک لحظه
خورشید را به آغوشت بیاورم
و ماه را به اتاقت
به من ایمان بیاور
معجزه من
آغوش، زنی است به طعم دریاها
چیزی که هیچ بهشتی ندارد
«جمانه حداد»
ترجمه: بابک شاکر
بر پرده از آن روز که تصویر تو بستند
ما را هم از آن روز به زنجیر توبستند
هر خط که مقدر به جبین تو نوشتند
تقدیر مرا نیز به تقدیر تو بستند
آماج نمودند و کمان با تو سپردند
منظور مرا هم به پر تیر تو بستند
با طیب نظر خود همه تسخیر تو کشتند
چون من، کمر آنان که به تسخیر تو بستند
نه م شکوه و نه م شکر که راه سخنم را
با بغض گرانقدر گلوگیر تو بستند
هرگز دل من این همه گستاخ نبوده ست
این نقش هم ای دوست به تقریر تو بستند
خونم به شفق بخش که آزادی ما را
باری، به تو و همت شمشیر تو بستند
غزل ٣٦ از کتاب گزیده اشعار
حسین منزوی
نان کافی نیست
و رویا کفایت نمیکند
با این گرسنگی کارم به زندان خواهد کشید
غلامرضا بروسان
گلولهها
با روکش مس حرکت میکنند
پرندگان با بال
و انسان
دیگر حرکتی نمیکند
در دوردست
یک نفر کشته میشود
و پیراهنی روی بند
تکان میخورد
شعر شماره 8
از کتاب "مرثیه برای درختی که به پهلو افتاده است"
غلامرضا بروسان
بگو چه کار کنم؟
با فلفلی که طعم فراق میدهد
با دردی که فصل نمیشناسد
با خونی که بند نمیآید
بگو چکار کنم؟
وقتی شادی به دم بادبادکی بند است
و غم چون سنگی
مرا در سراشیب یک دره دنبال میکند
دلم شاخه توتی
که باد
خونش را به در و دیوار پاشیده است.
شعر شماره 5
از کتاب "مرثیه برای درختی که به پهلو افتاده است"
غلامرضا بروسان
به سر افکنده مرا سایه یی از تنهایی
چتر نیلوفر این باغچه بودایی
بین تنهایی و من راز بزرگیست، بزرگ
هم آن گونهدکه در بین تو و زیبایی
•
بارش از غیر و خودی هر چه سبک تر، خوش تر
تا به ساحل برسد رهسپر دریایی
آفتابا! تو و آن کهنه درنگت در روز
من شهابم، من و این شیوه شب پیمایی
•
بوسه یی دادی و تا بوسه دیگر مستم
کس شرابی نچشیده ست بدین گیرایی
تا تو برگردی و از نو غزلی بنویسم
می گذارم که قلم پر شود از شیدایی
غزل٤٧
از کتاب گزیده اشعار
حسین منزوی
تو را دوست دارم
همانند خوردن نان و نمک
همانند لب گذاشتن بر شیر آب
از بیداری یک تب شبانه
تو را دوست دارم
همانند هیجان و کنجکاوی
برای باز کردن
یک بسته بی نام و نشان
تو را دوست دارم
همانند دیدن اولین بارِ دریا
از داخل یک هواپیما
تو را دوست دارم
همانند شادمانی های بی دلیل
هنگام رو به تاریکی رفتن آرام هوا
در عصر یکی از روزهای استانبول
تو را دوست دارم
همانند تکرار جمله ی
خدایا شکر که هنوز زنده ایم
شعر از "ناظم حکمت"
ترجمه "سیامک تقی زاده"
یک روز گونه ی این شهر را
بوسیده،
یادداشتی کوتاه نوشته
و خواهم رفت؛
آن قدر آرام خوابیده بودی
که هرگز دلم نیامد بیدارت کنم!
شعر از "عزیز نسین"
ترجمه "سیامک تقی زاده"