هولدن کالفیلد
- ۰ نظر
- ۲۶ اسفند ۹۶ ، ۱۵:۰۰
خوابِ قیلوله یِ نشسته سر کلاس رو تجربه نکرده بودم که به لطف ٢٣ سالگی تجربه شد!
کهولت سن رو دارم با تک تک سلولای بدنم لمس میکنم، کجاست اون همه انرژی؟! :)) خوابم میاد آقا جان چرا درس میدی؟ چرا آروم حرف میزنی؟ چرا تن صدات یکنواخت عه؟
قصد کرده بودم از آن روزهای روزنامه بنویسم. برای شمایی که نمیدانید آن روزها چه حال و هوایی داشت! جانم بگوید برایتان که آن روزها، روزنامه شکل باران اسفند و فروردین بود. ابری بود و خنکای نسیمی میوزید. برای همین همهمان ناخواسته عاشق بودیم. هم عاشق زندگی بودیم و هم عاشق همدیگر. آن روزهای روزنامه، شعر بالای صفحه به انتخاب عاشقِ هفته انتخاب میشد. مینوشت "فریب چشم تو صد فتنه در جهان انداخت" و فتنهگر میدانست این بار برق چشمش دل ربوده! آنهم چه دل ربودنی که کلمات را روی کاغذ به رقص درآورده است. هیچکس هم نمیفهمید ماجرا چیست؟ حقا که عجیب بود آن روزها.
البته بهتر بود که قصدم را تغییر دهم زیرا که قصهگویی چه فایده دارد؟ این حرفها که از قدیم و ندیم روزنامه بگویم، مثل افتخار ما ایرانیهاست به تمدن ۲۵۰۰ سالهمان. واقعی است اما بیمعنی برای حال، بیاعتبار برای لحظه. برای همین قصد کردم به جای نوشتن از آن روزها، از عاشقی بنویسم. از این عشقی که امروزچیزی از آن نمانده، عشقی که تبدیل شده است به کانال کراشیابی! نه فقط در دانشگاه ما، هر جای دیگری که فکر کنید داریم این "فجیع کشتن خویش" را میبینیم. ما، یعنی نسل جوان ما خودشان دارند این تکرارناپذیر بیمثال را از خودشان دریغ میکنند. نه اینکه بخواهم از تاثیرهای مخرب اجتماعی و روانی اینگونه پیدا کردن همراهِ راه بگویم، بلکه فقط از حیث مهر مینویسم. عاشقی ننگ تکنولوژی را هیچگاه نمیپذیرد. عاشقی عطر بهار است که گوشه همین محوطه کوچک دانشگاه خودمان هزاران نفر تجربهاش کردهاند. عاشقی کتابیست که روی پلهها با عجله به یار هدیه دهید و هر دو دست و پایتان را گم کنید! من فقط قصد کردهام که بنویسم برای شما که تازه واردید. مبادا که گولتان بزنند و لودگیهاشان را به اسم عاشقی به شما قالب کنند. عاشقی همین حوالی یافت میشود، در کوچههای جلال 62!
مینویسم برای تکتک شما 20 سالههایی که باید ناقوس عاشقی را به صدا دربیاورید! بهار نزدیک است، کافیست لحظههایش را لمس کنید و اقاقیا و قاصدکهایش را از دست ندهید.
نوشته شده برای روزگارنو- نشریه دانشجویی دانشگاهمان
ساعت هایی هست توی زندگی که اوضاع آنچنان میشود که نباید بشود. دلت میخواهد یک چیزی بگویی، یک کاری انجام دهی و اصلا یک اتفاقی بیافتد که همه چیز درست شود. که دلت آرام شود. که آشوب دلت بخوابد.
متاسفانه برای فرار از آن جور موقعیت ها هیچ راهی جز گذر زمان نیست.
کاش زمان خیلی زود بگذرد. حتی فردا شود. فقط الان تمام شود.
تا حالا از حس خوب خرید کردن ننوشتم. آخه اصلا ارزش نوشتن نداره و همیشه خرید کردن برای من کار آسونی هستش. یعنی میرم تو مغازه، اولین چیزی که خوشم بیاد رو با چونه زدن زیاد میخرم با کمترین قیمت ممکن. فکر نمیکنم برای خرید چیزی بیشتر از دو سه روز رفته باشم بیرون. اونم فقط برای یک مورد خاص بوده! وگرنه خرید خودم که باشه، قطعا اولین روزی که برم، اولین چیزی که بپسندم رو فوری میخرم. خب چرا شبیه بقیه زنا نیستم؟ خب راستش نمیدونم. البته نباید بگم که شبیه بقیه هم نیستم، چون منم قطعا از خرید کردن لذت میبرم اما فقط یه کوچولو حوصله ندارم :))
امروز رفتم و خرید کردم. تنهایی، خلوت، بعد از یک روز پر مشغله، خریدِ تماما خرج شده از درآمد شخصی، شامل هدیه هایی برای مامان و امیرعلی و کلی خرید از چیزایی که آدم دوس داره برای خودش بخره. مثل انگشتر ظریف با گل صورتی!! آره من! صورتی ^_^
هیچوقت فکر نمیکردم از خرید کردن بشه نوشت! شما هم احتمالا فکر نمیکردین. دیدین شد. اما خب اینکه چی نوشته شده دیگ بماند :))
چشمامو بستم و خونه قدیمی مامانبزرگ اومد جلوی چشمم. خونه قدیمی مامانبزرگ! همون که دو طرفش ساختمون بود. اون طرف حیاط همیشه مثل یک راز بزرگ بود. اتاقهای بزرگ و کوچیک. انبار بزرگ تخته چوبهای عمو. اتاق وسطی که یک زیر زمین وحشتناک داشت زیرش. که همیشه ازش میترسیدیم و تنها اطلاعاتمون ازونجا این بود که یک چاه داره که ممکن هر لحظه خراب بشه و ما بیفتیم تو اعماق زمین و هیشکی نتونه پیدامون کنه. وسط یه حیاط بزرگ بود و یه حوض نقلی و عمیق! آره برای من ٥ ساله خیلی عمیق بود! دلم در ورودی خونه قدیمی رو میخواد، همون موزاییکای اول ورودی.
خونه مامانبزرگ چند سال پیش تو طرح خرابی شهرداری، با خاک یکسان شد. الان همونجا یه زیر گذر ساخته شده و عملا زمینی هم ازش باقی نمونده. یه فضایی بدون جرم زیاد، یعنی تنها جرمی که مونده ازش، مولکول های هواست. و قدرت ذهن! قدرت ذهن برای یاداوری، برای تصور، برای لمس در چوبی با دستگیره طلایی کنده کاری شده.
گمونم اگر قدرت تخیل نبود، خیلیها از جمله من، روانی میشدن.
آره فکر کن! تو نباشی کنارم و من نتونم تصورت کنم. نتونم دست بکشم روی صورتت.
تا حالا تو یک لحظه با خودتون فکر کردین که یکی از کتابایی که خیلی براتون مهم بوده رو به کسی قرض دادین و اون طرف هم هنوز براتون نیاورده؟ بعد تو همون یک لحظه قلبتون از جا در بیاد و نزدیک سکته کردن برسین و با نگاهی سریع به قفسه کتابخونه تون، آرامشی وجودتون رو بگیره که یادتون بیاد نه اون کتاب رو با تلاش بسیار زیادی از قرض داده شدن نجات داده بودین؟
استرس خیلی لذت بخشی بود :)