کاکتوس و من

مراد

جمعه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۷، ۰۹:۳۴ ب.ظ

انگار این فشارها تمامی نداشت. دلم می‌خواست مثل همان روزهای قدیم در دام هم‌صحبتی با او گرفتار شوم. همان صحبت‌هایی که هر کلامش مرا ساعت‌ها به فکرفرو می‌برد. سال‌ها حرف‌هایش جرقه‌ای بود برای اندیشیدن و آه از اینکه اندیشیدن را به من آموخته بود. آن روز اما همه چیز فرق کرده بود. او نبود. من تنها بودم. من بودم و انبوهی از فکرهای نیمه تمام که باید تنهایی به آن‌ها سر و سامان می‌دادم. هضم کردن بعضی‌هاشان واقعا سخت بود. چرا که من در ابتدای راه بودم. و او نبود! یعنی تنها لاشه‌ی بی‌جانش در گوشه‌یی از ذهنم توی ذوق می‌زد. لاشه‌یی کم مصرف، که تنها مصرفش یادآوری خاطراتی بود که گاه جانم را به لبم رسانیده بود. لاشه‌اش اما برایم سخن نمی‌گفت. مثل مترسکی که تنها پیام "دور شوید" به همراه دارد. اما هر آن‌چه به زبان آورده بود توی آن دفترچه روزنامه پیچ شده تر و تازه باقی مانده بود.


او مرده بود و من به خوبی می‌دانستم که مرده است. چرا که خودم کشته بودمش. جسم بی‌جانش اما هیچ سخن نمی‌گفت و تنها مکالمه‌ای یکطرفه همیشگی میانمان برقرار بود. گفتم آن روز فرق می‌کرد. پشت پنجره ایستاده بودم. خیابان زمستان همیشه بی‌روحی خاص خودش را دارد. حتی آدم‌ها را نیز در کام خود می‌کشد. بارها به این فکر افتاده بودم که خودم را گم و گور کنم. اما خیلی اتفاقی هنوز پشت پنجره این اتاق نفس‌هایم را می‌شمردم. می‌خواستم برم آن جایی که حرف زدن با مرده‌ها خیلی احمقانه به نظر نرسد. جایی که من باشم و جسم بی‌جانش. برایش از خاطرات روزمره‌های بی‌هیجانمان تعریف کنم. چه می‌دانستم این طور می‌شود. در این دنیا زنده شدن خیلی چیز عجیبی‌ست و من به جد معتقد بودم وقتی که با دستانم آرام گلویش را نوازش کردم، بوسیدمش و سپس فشار اندکی بین انگشتانم و گرمای رگهایش حس کردم، او دیگر نمی‌توانست صدایم کند.


من حالا خوشبخت بودم حتی بدون او. چه نیازی داشتم به او؟ حتی اعتقاداتم را از دست داده بودم. جایی خوانده بودم بی‌اعتقادی به خودی خود فشار می‌آفریند و من شده بودم یک بی‌اعتقاد تمام عیار. شاید اصلا برای همین بود این فشارها توان زیستن را از من ربوده بود. من تو را از دست داده بودم. لویی آن روز به من گفت: "تو خدا را از دست داده‌ای دختر! وگرنه چه طور می‌شود این طور گریه کرد. مگر غیر از این هم ممکن است؟". راستش دلم نمی‌خواهد حرف‌های لویی را باور کنم. با اینکه بی‌راه نمی‌گفت ولی دلم می‌خواست او را مرده داشته باشمش. زنده‌اش ناآرامم می‌کرد. زنده‌اش نمی‌ارزد به آزار دیدن. من فکرم زخمی شده و نمی‌توانم تحملش کنم. من آن روز پشت پنجره زهوار در رفته‌ی اتاقم ایستاده بودم تا آمدنش را از او بگیرم، حداقل برای خودم. من آماده‌ بودم برای دومین قتلی که امروز از پشت این میله‌ها خود را قاتل خطاب می‌کنم. من بدون کشتن کسی قاتل شده‌ام.




داستانک

نوشته‌م برای سخن‌سرا

  • هلیا استاد

داستانک

نظرات (۲)

  • مهدیه عباسیان
  • دوسش داشتم...
    پاسخ:
    ممنونم مهدیه عزیز ^_^
    پیوسته و خوب اما با یک اشکال بزرگ. این اولین چیزیه که بعد از خوندن متن بهش فکر کردم. قدرت قلمتون خیلی خوبه. و البته خب چون قبلاً هم اینجا رو می‌خوندم نسبت بهش آگاه بودم. نقصی که داشت این بود که خط داستانی نداشت. از ابتدا تا انتهای متن پیوسته بود. خوب خونده می‌شد، ولی وقتی به انتها رسیدم حس کردم یک متن ادبی و دلنوشته خوب خوندم نه یک داستانک. 
    ممنون که نوشتین. :)
    این هفته روزهای تعطیل بیشتری داره. بازهم شرکت کنین.
    پاسخ:
    من کاملا نقد رو میپذیرم. مایه داستان خیلی کمرنگ بود. سعی‌م بر این بود که داستان گنگی داشته باشم اما اینقدر کم وقت گذاشتم که اصلا خود طرح داستان درنیموده بود. که البته علاقه شخصی دارم به این نوع نوشته ها.
    ممنونم از شما که باعث شدین بعد از سالها دوباره سعی کنم داستان بنویسم.
    بله حتما. اگر بدونید همین داستان رو با چه مشقتی وقت گیر آوردم و نوشتم! این روزهای تعطیل نعمت ه.
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی