به چشم هایم ایمان دارم
سه تا بودند. سه دخترِ جوان با قد متوسط و ظاهری معمولی. شبیه همه ی دخترهای دیگر. چشم هاشان از فرط خوشحالی برق میزد. می خندیدند. فکر کنم یکی از آن اتفاق های مسخره ی به ظاهر جذابی که توی تعطیلات عید برایشان اتفاق افتاده بود را برای هم تعریف میکردند.
آن طرف، دسته ایی از پسرهای به قول من جاهل، دور هم روی نیمکت های نزدیک حوضِ وسط دانشگاه نشسته بودند. زیر درخت های تازه ی برگ مخملی. صدای قهقه های زننده شان گوش عالم را کر کرده بود. حتی گوش من را هم! که پشت یکی از پنجره یکی از کلاس های طبقه ی دوم ساختمانِ اول، روی یکه صندلی نشسته بودم. کاملا مشخص بود، هر کدامشان زمین تا آسمان با دیگری فرق دارد. تنها، این ساعت های خالی بین کلاس ها جمعشان را کنار هم نگه داشته بود.
گوشه دیگر محوطه هم، دختری چادری، موقر، با لبخندی مشتاقانه به لب، مدام از این طرف به آن طرف می رود و با گوشی تلفنش صحبت میکند. معلوم بود آرام و قرار ندارد. شخص پشت خط هم همین قدر بی قرار بود طبیعتاً. هیچ دختری این گونه عمیق لبخند نمیزند مگر آنکه مبهوت وجودِ زمختِ مردانه ایی باشد.
سرم را که کمی برمیگردانم. درست جلوی تریا، تو هم ایستاده بودی. مثل همیشه دست هایت داخل جیب شلوارت بود. قیافه ایی حق به جانب گرفته بودی. احتمالا داشتی از مشکلات جوامع سوسیالیستی برای یک کودنِ بیچاره سخن میگفتی! آخر همیشه دوست داری کسی نفهمد چه میگویی.
ثانیه ایی پلک هایم همدیگر را لمس کردند. بعد دیگر تو آن جا نبودی. مگر میشد خواب دیده باشم؟ دوباره چشمانم را باز و بسته کردم.
حیاط دانشگاه خالی بود. سوت و کور. انگار سالهاست کسی پا به داخلش نگذاشته است.
دوباره پلک میزنم.
دوباره...
دوباره...
نه! تا عقل و هوشم را از دست نداده بودم، باید به دنبال آخرین سطری که از کتابِ بازِ روی زانوهایم که مطالعه میکردم، می گشتم...