کمربندی دنیا
سال ها قبل، خیلی رک و پوست کنده از چند نفر شنیدم که نابود خواهم شد. یکی از آن ها معلم دبیرستانم بود. کلاس هایش برایم حوصله سر بر نبود و همیشه خیلی آرام مطالبی را که بیان میکرد گوش می دادم اما یک روز آمد بالای سرم و گفت: خانوم استاد بعد کلاس صبر کن کارت دارم.
نگران شدم، آخر من که صدایم در نمی آمد و حد شیطنت های خاموشم در کلاسهایش به صفر میل می کرد، چرا باید جواب پس میدادم؟ کلاس که تمام شد، جلوی تخته رو به نیمکت های خالی ایستادم. او هم از پشت میز بلند شد و کمی جلوتر آمد. برای آنکه بتواند جای پدرم باشد ۵، ۶ سالی کم داشت اما با لحنی پدرانه خیره به چشم هایم گفت: دخترم خودت را نابود میکنی اینطوری. چند وقتی است که رفتارت را زیر نظر گرفته ام، مرا یاد خودم می اندازی. آدمیزاد پایه و اساس بودنش، خواستن هست. اما زیاده خواهی، میل به داشتن تمام دارایی ها سرانجامش خوب نیست. اگر سبک زندگی ات را تغییر ندهی یا حداقل نگرش گستخانه ات را به دنیا کنترل نکنی، آینده روشنی در انتظارت نیست. حد واسط جهانت را نگهدار که به هیچکدام هم که نمیرسی بماند، میشوی مثل هزاران نفری که سالانه برای رسیدن به بی نهایت، تیغ مرگ را خودشان روی شاهرگ زندگی شان میکشند. روزهای عذاب آوری را باید تحمل کنی.
لبخندی ناشیانه با چاشنی غرور نوجوان منش زدم و گفتم: استاد اشتباه میکنید! ذهن من پیچیده تر از این حرفاست!
غرور که مخرب ذات است و وای بر منِ مغرور که فکر می کردم اشتباه میکند. برای آنکه چند هندوانه را بتوان با دو دست بلند کرد باید خیلی قدرت داشته باشید. باید خیلی چیزها را زیر پا بگذارید، حتی باید از وجودهایی در آینده که از آن ها خبر ندارید نیز گذر کنید که ممکن است بسیار صدمه ببینید. نمی گویم دست بکشید از ادامه دادن یا ذهنتان را محدود کنید.
تنها
غرور لعنتی را کنار بگذارید، سکوت پیشه کنید. سپس به راهتان ادامه دهید. شعار ندهید. تا آنجا که ممکن است ادامه دهید. سختی راه را به جان بخرید و به منطق جنگیدن ادامه دهید. زیرا که بعدها از کارهایی که انجام نداده ایید بیشتر حسرت میخورید تا آن ها که انجام داده ایید. برای نابود نشدن به قول معلم من، سخت پوست باید شد.
درست است که دانستن گاهی وقت ها تحمل ناپذیر می شود اما به این فکر کنید ما کجای این راه هستیم؟ حتی گامی بر نداشته در این مسیر بی انتها...
من متوجه نشدم زیادی درس میخوندید ینی؟ یا اینکه از درس خوندنتون مغرور بودید؟
من هیچ وقت حرفای معلم هام رو جدی نگرفتم چون همیشه با لج بازی پیش میرفتن! جز یه دفه که راهنمایی بودم، سرمو گذاشتم روی میز بقصد خواب:) معلم عزیزم آنچنان ضربه ای به میز فلزی زد و اونچنان دادی سرم کشید و بهم گفت: تو که انقدر قشنگ میخوابی بلدی قشنگم درس بخونی؟
منم رفتم قشنـــــگ درس خوندم و شدم اعجوبه ی ادبیات توی تمام دوران تحصیلیم.
ای کاش همه معلما یدونه میزدن روی میز برام:))