مغزم در چهارراه ها گیر افتاده است
چهارراه ها برایم شده اند مصیبت.
حدوداً شش هفت ماه پیش، عصر سه شنبه روزی، روز پایان آخرین امتحان ترم و شروع تابستان، که با اتفاقات ناراحت کننده ایی همزمان شده بود، با دوستانم قرار سینما داشتم. کیانا تاکید کرده بود حتما بروم تا کمی از بار غم و غصه ایی که صبح آن روز تحمل کرده بودم کم شود. از خانه مادربزرگ به سمت سینما حرکت کردم. حال خوشی نداشتم و سردرد شدید نمیگذاشت تمرکز کافی برای رانندگی داشته باشم. اما حوصله معطل شدن برای تاکسی بیشتر کلافه ام میکرد که راه اول را ترجیح دادم. هنوز از دومین خیابان نگذشته بودم، درست چهارراه دوم بود که تنها چیزی که یادم می آید کوبیده شدن سرم به شیشه ماشین و صدای خورد شدن ماشین دیگر و کوبیده شدن ماشین خودم بود.
این که بعد از آن تصادف چه اتفاقی افتاد و ماجرا خوب و خوش ختم شد و یا نه اصلا اهمیتی ندارد. یادگاری آن ماجرا شده است تداعی صحنه برخورد برای من از هر تقاطعی که عبور می کنم. از هر تقاطع. بدبختی و مصیبت شده اند برای من. روزی چندین بار، در هر عبور، توی مغزم ماشینی چنان میکوبد و خورد میکند مرا که پس از گذشتن از مسیر تا چندین ثانیه از اینکه اتفاقی نیفتاده تعجب میکنم.
تاریکی عجیبی افتاده است روی شیشه جلوی ماشین، برایم چهارراه ها را کرده است مصیبت.
- ۹۴/۱۱/۲۶