لا لا یی با با
مثل هر شب موقع خوابیدن که اذیت می کند، خودش را توی بغلم انداخت. گفت: 'مامان بوسم می کنی تا خوابم ببره؟'
تقریبا این جمله را، ده ها بار قبل از رفتن به رختِ خواب تکرار می کند. اما این بار چنان با لحن ملتمسانه ای تکرار کرد که برقِ چشمانش وجودم را لرزاند. آخر بچه ٤ ساله چه گناهی کرده است که دق دلی ات را از روزگار بخواهی روی سرش خراب کنی. محبت می خواهد. جرم که نمی کند. میان بازوانم محکم فشارش دادم. وجودم را در آغوش گرفته بودم، تمام شُش هایم را از عطر گردنش پر کردم و راهی اُتاقش کردم.
به تمام کارهای عقب افتاده و شلوغی خانه رسیدگی کردم. این که خیلی ناگهانی تمامی بار زندگی روی دوش خودت بیفتد، خستگی اش آنقدر سنگین بود که دستانِ ظریف من یارای بلند کردنش را نداشت.
از نیمه شب گذشته بود. از اتاقش هنوز سر و صدا می آمد. خوابش نبرده بود. به سمتش رفتم. خودش را به خواب زده بود تا دعوایش نکنم. لبخندی زدم و روی دستهایم بلندش کردم تا روی تخت خودم بخوابانمش. پتو را که تا زیرِ چانه یِ شبیه پدرش بالا کشیدم چیزی شبیه زمزمه، آرام گفت: 'کاش بابا هم بازم بوسم می کرد، اونوقت خوابم می برد'