امان از دلِ تنگ
روزهایی هستند که خیلی شاداب و خوشحال از خواب بیدار میشوی اما بازهم یک جای کار می لنگد. بدون دغدغه و کار اضافی و با حوصله دوش می گیری. می نشینی توی اتاقت بعد از مدت ها با فکر آسوده کتاب جدیدی را شروع می کنی به خواندن. ظهر همان روز دعوت می شوی خانه ی یکی از بهترین دوستان قدیمی ات. بسیار خوش میگذرد. دوستانِ دبیرستانی ات را میبینی و کلی می خندی و این تجدید خاطره حالت را حسابی جا می آورد. اما باز هم یادت می آید نه درست نیست! یک جای کار باید لنگ بزند. این ها چیزی نیست که دنبالش باشی.
خیلی ناگهانی از خانه ی دوست هم میزنی بیرون! هوای بارانی و سرد. لرزه ایی می افتد به جانت! حالا میفهمی دلت چه می خواست، دلگرمی!
ماشین را استارت میزنی و راه میفتی به سمت خواسته قلبی. اما قبل تر ها گفته بودم، قرار نیست همه چیزی را که می خواهی همان لحظه بدست بیاوری. و باید باز نا امیدتر از قبل برگردی و راهت را بکشی و روانه شوی سوی خانه!
اما همین که میفهمی قلبت چه میخواهد، کافیست تا این بار حتی از لم دادن روی کاناپه و بالا پایین کردن کانال های تلویزیون که حتی نگاه نمیکنی چه دارد، هم لذّت ببری.
- ۹۴/۱۱/۰۷
سلام
زَهر است عطای خلق هرچند که دوا باشد
حاجت از کی طلبی جایی که خدا باشد ؟!
موفق و سربلند باشی