آغوشت بوی مادر می دهد
در غرق روزهای سخت زندگی ام که بودم، وسط روزهایی که تنها چاره ام چنگ کردن مشت هایم بودم و بافشار و بی صدا گریستن، میگفتم می رسد.
آخر روزهای خوبی می رسد که از ته دل خواهم خندید. این روزها هم می شوند تجربه هایی که زندگی ریخت روی سرت تا از میان خروارها مشکل بیرون بیایی و نفس بکشی. و یاد بگیری روزِخوش راحت از راه نمی رسد و خودش را نمی اندازد توی دامنت. دیگر وقتش شده بفهمی حالا که بزرگ شده ایی و بیست و یک سال از زندگی ات گذشته باید این حداقل را توی گوشت فرو کنی: هر چیزی تاوانی دارد که باید پس دهی.
نمیدانم تاوانش را پس داده ام یا بعد ها دردش را تحمل خواهم کرد. اما دیروز، در اوج اشک های دردناکی که از وجودم کنده می شد و بیرون می ریخت، اتفاقی افتاد شبیه آرام گرفتن در آغوش مادر، روز مرگ پدرِ بچه ٥ ساله ایی که از قضا بسیار هم دوستش میداشته و وابسته پدر جانش بوده.
همان قدر پُر از آرامش
همان قدر پُر از غُصه
- ۹۴/۱۱/۰۶