بار دیگر شهری که دوست میداشتم
یکی از بهترین حس های دنیا پیدا کردن افرادیست که انعکاس وجود خودت هستند، یا حداقل انعکاس تمام خوبی هایی که دلت می خواهد به آنها برسی. این ها را نباید از دست داد. دورادور هم که شده باید تماشایشان کنی تا مبادا خودت را گم کنی. چه بسا آن خوب ها بشوند از دوست های خوب تو. با حرف هایشان قلبت را زنده نگه دارند. با هدایایشان تو را به خودت بچسبانند تا فاصله گرفتن از رویاهایت در این دنیای بی وجود ناممکن شود.
می خواندم:
واژه ها در من ماندند و در من مذاب شدند و در آن سرمای زندگی سوز، واژه ها در وجود من بستند...
من لبریز از گفتنم نه از نوشتن، باید که اینجا بنشینی روبروی من و گوش کنی...
من ایمان دارم که عشق تنها، تنها تعلق است. عشق وابستگی است. انحلال کامل فردیت است در جمع...
لحظه های بینهایت...
هلیا! این فصل های درهم ریخته از کدامین خورشید جدا شده اند؟ ...
من روان دائم یک دوست داشتنم...
میخواندم. با عشق میخواندم. واژه های این نوشته ها که محصول ارزش دوستی و هدف مشترک است، نمی شود که در کسی رسوخ نکنند.
"بار دیگر شهری که دوست میداشتم" از "نادر ابراهیمی" را بخوانید. بعد کتابتان را به یک دوست هدیه دهید. برای همیشه در او می مانید.
- ۹۴/۱۱/۰۲