کاکتوس و من

چه عجیب شده اوضاع

چهارشنبه, ۱۷ اسفند ۱۴۰۱، ۰۲:۳۱ ب.ظ

لپ‌تاپ جلوم باز بود و داشتم کورس کدنویسی تو coursera میدیدم که بغضم گرفت. از اینکه چرا آدم‌ها اینقدر پرتوقع شدن؟ چرا وقتی بهشون خوبی میکنی سریع بعد از یه مدت کوتاه اون رفتار براشون عادت میشه و دیگه حق مسلم خودشون میدونن؟ بله اینکه کدنویسی چه ربطی به توقع داره خیلی عجیبه ولی در واقع به خاطر اتفاقی که دیشب افتاده بود من خیلی حس عذاب وجدان داشتم.

در اصل عذاب وجدانی بود که بهم تحمیل شده بود و من از همینجا اعلام میکنم آمادگی کامل دارم برای مقابله با همه‌ی آدمایی که بهم زورکی حس ناخوشایندی نسبت به رفتارها میدن.

پیچیده شد؟
نه ولی فکر کنم حداقل کسایی که اینجا رو میخونید با همون تک جمله اول فهمیدین چی گفتم.

  • هلیا استاد

احمق که شاخ و دم نداره

چهارشنبه, ۲۳ مهر ۱۳۹۹، ۰۷:۲۷ ب.ظ

این دورانی که از ورود ویروس لعنتی شروع شده، دوران بسیار بسیار عجیبیه! کار به هیچی ندارم فقط اومدم یکم درد دل کنم چونکه خب توی اینستاگرام نمیشه راحت گفت چون کلی آدم بهشون بر میخوره! البته باید بگم به جهنم بذار بربخوره ولی خب متاسفانه یه تعدادیشون روم نمیشه اینقدر راحت بگم.

 

ببین! طرف تابستون ازدواج کرده، توی همین شرایط! مراسم و اینجور چیزا هم که گرفته! بعدشم رفته ماه عسل سفر!! آخر هفته‌ها هم دسته جمعی میرن باغ و از همه این اتفاقات عکس و فیلم هم میذاره توی اینستاگرام ولی بازم تا اینجا اوکی، دوست داری برادر من اینکارا رو بکنی؟ باشه. اصن مختاری برای زندگی خودت تصمیم بگیری بر اساس شرایط خودت. ولی اینکه کما یک گوسفند میای هر روز استوری میذاری شرایط خیلی بده سفر نرین مهمونی نرین! دیگه نهایت وقاحت و پرروییه! چجوری روت میشه واقعا؟! حداقل تو دیگه سکوت کن!

 

یا مورد بعدی طرف شوهرش کرونا گرفته و مریض شده و تو قرنطینه‌ست، خودشم همینطور. بعد راست راست بعد چند روز میاد بیرون و بدون ماسک عکس و فیلمم از این شیرین کاریاش میذاره. جزییات رو دیگه نمیگم چون که مشخص میشه کیه و یا آشنا میخونه بعد بهش برمیخوره! ولی زشته. واقعا زشته. (البته مخاطب همین دو جمله 3 نفر از آشنایان خودم میتونن باشن پس بعید نیست به تعداد بیشتری بر بخوره! چون احتمالا بدون سر و صدا این قضیه رو انجام دادن)

 

یا یکی دیگه بود، نگفت به هیچکس کرونا گرفته! حداقل به اونایی که باهاشون در ارتباط بودی که بگو مریض بودی! چرا اینقد بی‌مسئولیتی بیشعور؟!

 

یعنی من به حدم رسیده بود دیگه نمیتونستم یه جایی نگم که کسی نخونه! همین والسلام

  • هلیا استاد

برای سعید ذبیحی

پنجشنبه, ۵ تیر ۱۳۹۹، ۰۱:۴۶ ب.ظ

از جمله مواردی که توی این دنیا بابتش خیلی خوش‌شانس بودم، پیدا کردن دوست بوده. چه دوست‌هایی که توی مدرسه و دانشگاه پیدا کردم، چه کسایی که به واسطه دوست دیگه‌یی پیداشون کردم.

یکی از این دوستایی که منظورم هست، سعید هستش. سعید دوست من نبوده، در واقع دوست برادر دوستم بوده! (بله ما اینجوری دوستای بقیه رو برای خود می‌کنیم :))) ) اما چه طور میشه یه آدمی که دور بوده، اینقدر ارزشمند باشه؟ که هر وقت به خوبی‌هایی که در حقت انجام داده فکر می‌کنی، چشم‌هات پر از اشک بشن؟ جوابی جز این ندارم براش، که این آدم‌ها روح بزرگ و شریفی دارن. هر وقت می‌خوام درباره سعید به کسی توضیح بدم، می‌گم ایشون واقعا مرد شریفی هستن. درست به معنای واقعی نام شریف: اصیل، پاک و قدرتمند و مرد بزرگ. با اینکه تفاوت سنی کمی داریم و چند سالی فقط از من بزرگتر هست، فاصله خیلی زیادی از نظر تجربه و خرد داره. میتونم بگم یکی از الگوهام چه در انسانیت، چه در کار و حرفه تخصصی و چه در زندگی روزمره هستش.

دیروز یه مشکل فنی داشتیم توی خونه و خیلی نگران بودیم. در واقع ترسیده بودیم چون ممکن بود جونمون رو از دست بدیم. بابا دنبال کسی بود که برای تعمیرات و برقکاری بیاد خونمون. اولین کسی که ساعت 5 صبح به ذهنم رسید سعید بود و به بابا گفتم بذار بهش خبر بدم، چون مطمئنم اونقدر دل می‌سوزونه که میشه چشم بسته به هر چیزی که میگه اعتماد کرد.

هیچوقت نتونستم برای بزرگی‌هایی که در حق من انجام داده، کاری به عنوان جبران انجام بدم. اما از ته دلم آرزوی موفقیت‌های بیشتر و خوشبختی به معنای کلمه رو دارم براش. البته بگم که روزی که با غزاله عزیز ازدواج کرد، بیشتر از خواهر نداشته‌اش خوشحال بودم و خاطرم جمع شد که قراره کنار همدیگه زندگی بی‌نظیری رو بسازن. دو انسان فوق‌العاده. قول می‌دم حداقل خواهرشوهر خوبی برای غزاله باشم اینجوری شاید در حد خودم تونسته باشم کاری انجام بدم.

 

از طرف یک خواهر کوچکتر برای بابا سعید (بله من خواهر کوچکترشم ولی اون بابا سعید :)) )

  • هلیا استاد

آرامش تعریف دقیقی ندارد

يكشنبه, ۵ خرداد ۱۳۹۸، ۰۹:۴۰ ق.ظ

سال‌ها دلم آرامش می‌خواست. یعنی دلم می‌‌خواست جایی باشم که الان هستم. 

اما خیلی طول کشید که به این حال رسیدم. شاید این حال اسمش آرامش نباشه، انگار اینقدر سختی کشیدم و فشار روحی تحمل کردم که این روزها برام به مثابه آرامشه. اما به هر حال دلم میخواد که همین حال بمونه. هر چند میدونم و از لحاظ فکری هم کاملا آماده‌م که ممکن هست کلی سختی حتی بیشتر از قبل در پیش رو داشته باشم. 


این متن توی پیش‌ نویس‌هام بود. که در تاریخ 15 مرداد 97 نوشته بودم. بله همون‌طور که میدونید روند طبیعی بالا و پایینی‌های زندگی رو از اون روز تا الان تجربه کردم. روزهای خوب و بد برام گذشته و باز من در همون حالت آرامش نسبی قرار دارم. و مطمئن هستم به درجه‌یی رسیدم که غم نمیتونه منو از پا در بیاره!

  • هلیا استاد

تو خالی

چهارشنبه, ۱ خرداد ۱۳۹۸، ۱۰:۳۱ ق.ظ

میخوام براتون از یه موضوعی بگم. از حرف تو خالی زدن! همه‌مون احتمالا دیدیم کسایی رو که خالی میبندن، بدون پشتوانه حرف میزنن یا به عبارتی بدون سواد فقط دلشون میخواد که خودنمایی کنن. بله همه‌مون دیدیم و کم نیست تعدادشون اما بعضیا به قدری شورش رو در میارن که کاملا تو چشم میزنه. 

دیروز یه دوستی به دفعات خالی‌بندی و تو خالی حرف زدن رو تکرار کرده، باز هم دیشب تکرار کرد و بیشتر از همیشه رفت روی اعصاب بیچاره‌ی من! یه مدتی سعی می‌کردم که بحث کنم و بهش بفهمونم که این آدم داره فقط بر اساس چیزهایی که شنیده از دیگران توی جمع حرف میزنه. یعنی استدلالش‌هاش کاملا گواه این ماجراست و فکر نمی‌کنم تابحال کتاب یا مقاله معتبری رو خودش شخصا خونده باشه. اما آخرش خسته شدم. اما دلم میخواد یه روزی توان داشته باشم بهشون بفهمونم که آدم‌ها میفهمن! چرا بقیه رو نفهم فرض می‌کنی؟ فقط خیلیا به روی خودشون نمیارن.

سوالم اینه که، شما هم قطعا با چنین افرادی در طول زندگیتون سر و کار دارید. چطور برخورد می‌کنید؟

  • هلیا استاد

پشیمونِ دل‌خسته

پنجشنبه, ۲۶ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۹:۲۹ ق.ظ
همیشه منو متعجب میکنه. از بابت قلب بزرگ و عشقی که داره. من گاهی وقتا به شدت بد خلق میشم. مثلا اینکه کاملا روی رفتارم آگاهی دارم اما کنترل درست و حسابی نه. بهتره بگم روی افکارم کنترل درست و حسابی ندارم. و این باعث میشه موقع عصبانیت به شدت بپیچم به حال و روزش. یعنی حرف‌هایی رو بزنم که یا عمیقا بهشون باور ندارم یا هم اینکه نشات گرفته از دسته افکار دیگه‌یی هستش که باعث بدفهمی حرف اصلیم میشه.
خلاصه نزدیک به 3 ساله با این اخلاق من داره کنار میاد و هر بار هم بهتر برخورد میکنه. این باعث میشه اولا خیلی خیلی شرمنده بشم. دوما بترسم. از اینکه تا کی میتونه تحملم کنه؟ سوما خیلی بیشتر از قبل دوسش داشته باشم.
اوضاع پیچیده‌یی رو توضیح دادم توی این چند خط. حتی اگر نفهمیدید اوضاع چیه به چیه، برای عاقبت بخیری همه‌مون دعا کنید. :))
  • هلیا استاد

انگار که فرزندی از دست داده‌م

چهارشنبه, ۲۵ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۱۱:۱۴ ق.ظ
امروز شادی یه حرف قشنگ زد بهم. گفت به خودت فرصت بده. فرصت گذر از اندوه. و من شدیدا نیازمندم که زمان بگذره و این اندوهی که برام سنگینه به لطف زمان فشار کمتری بیاره بهم. 
بله! مشخصه که من دلم گرفته و به شدت ناراحتم. انگار تکه‌یی از قلبم کنده شده. روبرو شدن با بعضی مسائل برای من سخته که شاید شما بدونید چیه بهش بخندید. یعنی شاید از نظر شما این یه موضوع کاملا پیش پا افتاده باشه. ولی برای من به شدت سنگین و غیر قابل هضمه. شاید یه روزی از خود موضوع بنویسم. اما الان حتی صحبت کردن درباره‌ش اذیتم میکنه.
من یه فرصت میخوام. فرصت گذر از اندوه.


پسر واقعا هیچجا وبلاگ نمیشه.
  • هلیا استاد

شیرین یلدایی

پنجشنبه, ۶ دی ۱۳۹۷، ۰۵:۵۸ ب.ظ
چند شب پیش جشن یلدای روزگارنو بود. آره جشن یلدا باعث شد بعد از چند ماه دوری از اینجا دوباره بیام و بنویسم. در واقع دقیقا خود جشن یلدا که نه! دختری که تو جشن دیدم باعثش شد. شیرین! که حس کنم باز برای ابراز احساساتم احتیاج دارم به کلمات. که هیچی برای من جای کلمات را نمی‌گیره.
حالا نامه‌یی مینویسم برای شیرین که اگر دوست داشتید بخونید:

شیرین عزیز! 
من تا همین چند روز پیش اسمت رو نمیدونستم. حتی نمیشناختمت. اما تو اون شب، به من امید و عشقی دادی که واقعا بیان کردنش امکان‌پذیر نیست. باید بگم که وقتی جلوی در ورودی سالن آمفی‌تئاتر منو شناختی و بهم گفتی که منو تو اینستاگرام دنبال میکنی و نوشته‌هام رو میخونی حالم رو بسیار خوب کردی. چهره‌ت رو خوب به یاد دارم. زیبا بودی و آروم. شخصیتت با آرامش عجیبی همراه بود که از صورتت می‌شد فهمید. اینکه شاید تونسته باشم کوچکترین تاثیر خوبی برات داشته باشم، واقعا خوشحالم میکنه. اما وقتی گفتی که من الگوی تو هستم (احتمالا تو برخی موارد‌:)) ) راستش خیلی ترسیدم. ترس که نه! باید بگم ذوق توام با هیجان بود که خب نتونستم واکنش نشون بدم. یعنی باید بغلت می‌کردم اما خب فقط لبخند زدم و تشکر کردم! 
شیرین خوب و پر مهر، خیلی از دوستانم همیشه بودن که بابت نوشته‌هام یا عکس‌هام من رو تحسین کردن اما به زیبایی و شیرینی (مثل اسمت) کسی این‌طور من را به ادامه دادن مصمم نکرده بود. حس کردم من هم میتونم مثل خیلی‌ها موثر باشم. درسته باعث شد مسئولیت بیشتری را احساس کنم روی دوشم. اما آنقدر محبت داشت گفت‌و‌گوی خیلی کوتاهمون که باید برات می‌نوشتم تا بدونی تو هم همونقدر برای من قوت قلب هستی، دختر ناشناخته‌ای که قطعا برای همیشه به یاد دارمت.

با احترام
هلیا



پینوشت: هیچ کجا وبلاگ نمی شود برای من. گاهی بخوان مرا.
  • هلیا استاد

حسن

دوشنبه, ۲ مهر ۱۳۹۷، ۰۱:۵۳ ب.ظ

دیروز مامان گفت حسن (همکلاسی امیرعلی) بهش پیام داده گفته "مامانِ استاد امروز بچه ها رفتن مدرسه؟ امیرعلی خوشحال بود رفته مدرسه؟ کسی نپرسید از شما که از حسن خبری دارین یا نه؟" 

چندتا پیام داده بود که به اندازه هر کدومش میتونستم ده ساعت اشک بریزم. باباش به خاطر مشکل مالی نتونسته مدرسه ثبت نامش کنه و مامانش هم درگیر نوزاد جدید خونواده ست! مشکل مالی دارن و بچه سومی رو هم مسبب بدبختی شدن. باورم نمیشه! چطور نمیتونن جلوگیری کنن؟ حداقل از ترویج بیشعوری. اسم بچه رو هم گذاشتن ابوطالب که خوش قدم باشه و روزی رسان و حامی پدر! چطور میشه این قدر زیاد احمق بود؟ عوضی بود و خودخواه؟ پدرش به بچه گفته بود "تو استعداد نداری پسرجان، بیا کنار خودم دم مغازه کار کن بهت ماهی دو سه تومن حقوق میدم!". واقعا با هر پیامی که مامان از حسن میخوند عصبی‌تر میشدم.

کاش میتونستم پدرش رو ببینم، اینقدر داد میزدم سرش و اونچه حقش هست رو بارش میکردم تا بیشتر غرق بشه تو نفهمی و بیشعوریش.

پارسال هم مامانِ حسن، برده بود بچه رو پیش دعا نویس. دعا نویس هم تجویز کرده بود که من باید ببرمش حموم! :| بچه قد بلند و خوشتیپِ خوبی هم هست. حسن شانس آورد که مامان بی مغزش، قبل از انجام تجویز اون کلاش به صورت شانسی با مامان من تلفنی صحبت کرده بود. آخ که اگر مادرش رو ببینم به خودم اجازه میدم بزنم توی گوشش. محکم، جوری که ...
عاجزم از نوشتن باقی مطلب

  • هلیا استاد

فرزندآوری و انبوهی از مسائل مرتبط

دوشنبه, ۵ شهریور ۱۳۹۷، ۰۹:۱۵ ق.ظ

دیروز تو جلساتمون (جلسات هفتگی کتاب‌خوانی) بحثی رو مطرح کردم که اخیرا ذهنم رو درگیر کرده بود. بحث خوبی شکل گرفت. مثل همیشه‌مون سعی کردیم تو مسائل عمیق بشیم و نظرات همدیگه رو بشنویم، حتی اگر قرار نیست دیدگاه همدیگه رو قبول کنیم. موضوع بحث "میزان دین ما به پدر و مادر، درست یا غلط بودن تزریق حس عذاب وجدان در صورت پیروی نکردن از اون‌ها، حد و حدود احترام به پدر و مادر، یعنی اینکه تا چه میزان باید از خواسته‌های خودمون به دلیل همسویی با خواسته اون‌ها دور بشیم؟ و ..." که مسائلی مرتبط با این موضوع و تجربیاتمون رو مطرح کردیم. 

البته رسوندن مفهوم سخت بود، گاهی اشتباه برداشت می‌شد اما به طور کلی میتونم بگم عالی بود. بحث هم از جایی تو ذهن من منفعل شد که خانوم میم گفت صبح به خاطر سر و صدای پدرش از خواب پریده و نتونسته بخوابه، با پدرش بلند صحبت کرده و الان بابتش عذاب وجدان داره. هرچند این موضوع متفاوت هست اما این تو ذهن من اومد که تا چه اندازه باید کوتاه اومد جلوی والدین؟ آیا ما به عنوان والد احتمالی در آینده، تا چه میزان اجازه داریم که در انتخاب‌های فرزندمون دخالت داشته باشیم؟ بهش تذکر بدیم و براش مسیر زندگی تعریف کنیم؟ 

درسته گفته میشه دوره زمونه فرق کرده! بچه‌های حالا که حرف گوش نمیدن و غیره. اما ما باید با شناخت کامل از نقش والد بودن، انتخاب کنیم و تصمیم به فرزندآوری کنیم. که نه تنها کاستی‌هایی که خودمون درک کردیم رو مورد بررسی قرار بدیم بلکه شخصیت احتمالی فرزندهای سرکش نسل بعدی رو هم حدس بزنیم. 

کلی حرف زدم ولی آخرش میخوام علاوه بر سوالات بالا، سوال دیگه‌یی رو هم مطرح کنم. که خانوم میم با دیدن اشتیاق من به داشتن فرزند ازم پرسید. چرا دوست دارید فرزند داشته باشید؟ (یا نداشته باشید؟)

  • هلیا استاد