منزوی شبانه
بر پرده از آن روز که تصویر تو بستند
ما را هم از آن روز به زنجیر توبستند
هر خط که مقدر به جبین تو نوشتند
تقدیر مرا نیز به تقدیر تو بستند
آماج نمودند و کمان با تو سپردند
منظور مرا هم به پر تیر تو بستند
با طیب نظر خود همه تسخیر تو کشتند
چون من، کمر آنان که به تسخیر تو بستند
نه م شکوه و نه م شکر که راه سخنم را
با بغض گرانقدر گلوگیر تو بستند
هرگز دل من این همه گستاخ نبوده ست
این نقش هم ای دوست به تقریر تو بستند
خونم به شفق بخش که آزادی ما را
باری، به تو و همت شمشیر تو بستند
غزل ٣٦ از کتاب گزیده اشعار
حسین منزوی
- ۱ نظر
- ۰۱ تیر ۹۶ ، ۲۱:۵۵