کاکتوس و من

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر» ثبت شده است

شاعری یافتم

دوشنبه, ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۸:۱۰ ق.ظ

به من ایمان بیاور

در یک لحظه می‌توانم

تنها یک لحظه

خورشید را به آغوشت بیاورم

و ماه را به اتاقت

به من ایمان بیاور

معجزه من

آغوش، زنی است به طعم دریاها

چیزی که هیچ بهشتی ندارد

«جمانه حداد»

ترجمه: بابک شاکر

  • هلیا استاد

جهان دریست

چهارشنبه, ۵ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۱۲:۱۸ ب.ظ

جهان دری ست
که به رفتار باد
دست تکان می دهد
بر لولایی
که به خُلق تنگ جفتش فرو رفته است

در قفل این در
هیچ معمایی نیست.

#غلامرضا_بروسان

  • هلیا استاد

مرثیه خوانی بروسان

يكشنبه, ۲۸ خرداد ۱۳۹۶، ۱۰:۱۵ ب.ظ

بگو چه کار کنم؟

با فلفلی که طعم فراق می‌دهد

با دردی که فصل نمی‌شناسد

با خونی که بند نمی‌آید

بگو چکار کنم؟

وقتی شادی به دم بادبادکی بند است

و غم چون سنگی

مرا در سراشیب یک دره دنبال می‌کند


دلم شاخه توتی

که باد

خونش را به در و دیوار پاشیده است.



شعر شماره 5

از کتاب "مرثیه برای درختی که به پهلو افتاده است"

غلامرضا بروسان

  • هلیا استاد

شعرهای شبانه

پنجشنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۶، ۱۰:۴۲ ب.ظ

به سر افکنده مرا سایه یی از تنهایی

چتر نیلوفر این باغچه بودایی

بین تنهایی و من راز بزرگیست، بزرگ

هم آن گونهدکه در بین تو و زیبایی

بارش از غیر و خودی هر چه سبک تر، خوش تر

تا به ساحل برسد رهسپر دریایی

آفتابا! تو و آن کهنه درنگت در روز

من شهابم، من و این شیوه شب پیمایی

بوسه یی دادی و تا بوسه دیگر مستم

کس شرابی نچشیده ست بدین گیرایی

تا تو برگردی و از نو غزلی بنویسم

می گذارم که قلم پر شود از شیدایی


غزل٤٧

از کتاب گزیده اشعار

حسین منزوی


  • هلیا استاد

شعر های گاه و بی گاه

جمعه, ۲۲ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۲:۴۵ ق.ظ

تو را دوست دارم

همانند خوردن نان و نمک

همانند لب گذاشتن بر شیر آب

از بیداری یک تب شبانه


تو را دوست دارم

همانند هیجان و کنجکاوی

برای باز کردن

یک بسته بی نام و نشان


تو را دوست دارم 

همانند دیدن اولین بارِ دریا

از داخل یک هواپیما


تو را دوست دارم

همانند شادمانی های بی دلیل

هنگام رو به تاریکی رفتن آرام هوا

در عصر یکی از روزهای استانبول


تو را دوست دارم

همانند تکرار جمله ی

خدایا شکر که هنوز زنده ایم



شعر از "ناظم حکمت"

ترجمه "سیامک تقی زاده"


  • هلیا استاد

شعر های شبانه

جمعه, ۲۲ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۱۲:۱۵ ق.ظ

یک روز گونه ی این شهر را

بوسیده،

یادداشتی کوتاه نوشته

و خواهم رفت؛


آن قدر آرام خوابیده بودی

که هرگز دلم نیامد بیدارت کنم!



شعر از "عزیز نسین"

ترجمه "سیامک تقی زاده"

  • هلیا استاد

مرغک بی نور

جمعه, ۲۱ آبان ۱۳۹۵، ۱۰:۳۱ ب.ظ


بال فرشتگانِ سحر را شکسته اند

خورشید را گرفته و به زنجیر بسته اند
امّا تو هیچگاه نپرسیده ای که:
— مَرد!
خورشید را چگونه به زنجیر می کشند؟
گاهی چنان در این شبِ تب کردهء عبوس
پای زمان به قیر فرو میرود که مَرد
اندیشه میکند:
— شب را گذار نیست!
امّا به چشم های تو ای چشمهء امید
شب پایدار نیست!
.
.
شعرِ #در_زنجیر
کتابِ #تاسیان
از #هـ_الف_سایه
  • هلیا استاد