کاکتوس و من

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سینا آزمون» ثبت شده است

دست های روغنی یا دختر ماه پیشانی؟

پنجشنبه, ۱ تیر ۱۳۹۶، ۱۰:۱۳ ب.ظ



از کودکی عاشق قصه بودم. تا حدود ٤سالگی فقط قصه های پدر بود که دنیای کودکی مرا زیر و رو کرده بود. شاید خودش نمیدانست یا شاید هم دانسته، مرا با قصه هایش لطیف و نازک نارنجی بار آورد. شما اگر روزی چند بار قصه دختر ماه پیشانی را میشنیدید دخترانه و لطیف بار نمی آمدید؟ بعد هم که از سن حدودا ٤ سالگی کتاب قصه هایم شدند تمام زندگی ام. مامان میگوید تو از همان اول عاشق همین کاغذها بودی. عاشق سی دی کارتون های باربی هم بودم! نه اینکه فقط اهل فرهنگ و هنر بوده باشم، نه حتی گاهی زیر آبی میزدم و با خاله جان هماهنگ میکردم برایم شو خارجی از ماهواره ضبط کند! الکس موتور سوار و شکیرا و گروه آکوآ هم از مورد علاقه هایم بود. با تمام هیجانات و وجود شبکه های مختلف کارتون ماهواره که الحق کاستی نداشت، هیچ چیز جای قصه های پدر را برایم نگرفت. قصه هایی که تا نهایت ٨ سالگی از آن ها بهره بردم. آخر چه کسی گفته آدم بزرگ ها دلشان قصه نمیخواهد؟ مثلا یک دختر ٢٢ ساله درست است که در طول روز با پدر از جنگ و سیاست و دموکراسی میگوید، اما کاش میشد یکجوری بدون خجالت از پدر خواست تا بار دیگر قصه دختر ماه پیشانی را کنار تخت دخترش بخواند.


*عکس مرا یاد پدری می انداخت که در تعمیرگاه کار میکند و دختری ٤ ساله شیرین زبان دارد که وقتی پدر به خانه میرود خودش دست هایش را با آب و صابون حسابی میشوید. 

اسم دختر و پدر که می آید دلم هوای رابطه عاشقانه خودم و پدرجان را میکند، اینطورمیشود که عکس قصه هایم، میشوند دلنوشته!

عکس از سینا آزمون

  • هلیا استاد

خالی از حضور

پنجشنبه, ۱۴ ارديبهشت ۱۳۹۶، ۰۷:۰۶ ب.ظ

دلم میخواست برای این بیابان داستان بلندی بنویسم. داستانی به درازای ٧ جلد کتاب. داستانی که از رنج سخن بگوید. از رنج انسان که خود بر خودش وا میدارد. درست مثل بیابان که خودش مسئول تمامی بی محصولی خودش است. زیرا که برنمیخیزد و راهش را به سمت دیگری نمیبرد. دلم میخواست داستانی به درازای شبِ تارِ موهای سیاهم بنویسم. اما گیسوانی که سیاه نیستند نمیتوانند از روزهای طاقت فرسا بگویند. آنان را چه به سر زدن به تاریکی شب. چه به رنج...


عکس از سینا آزمون

  • هلیا استاد

سین سفید

شنبه, ۴ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۹:۱۳ ب.ظ

سین الف ٤ سال پیش همکلاسی ام بود. از آن همکلاسی های ساکتی که یک گوشه کلاس می نشیند و تکلیفش با خودش مشخص است. از آن هایی که آمده است چیزی به معلوماتش بیافزاید و دلیل دیگری هم ندارد، از همان مدل هایی که اهل وقت تلف کردن نیست. حدود یکسال و نیم می شود که به لطف فیس بوک دوباره پیدایش کردم. شاید یکی از دلایلی که بارها دعای خیر به جان زاکربرگ کرده ام همین سین الف باشد! 

راستش را بخواهید او یکی از دوست داشتنی ترین موجودات روی زمین است. هرچقدر بیشتر بشناسیدش بیشتر خواهید فهمید دلیلی برای دوست نداشتنش وجود ندارد. بنا بر تمایلی دیرینه، همیشه ترجیح داده ام با کسانی نشست و برخاست کنم که از دخالت در زندگی بقیه به دورند. یا به عبارتی اهل غیبت، فضولی کردن در زندگی آدم ها و خیلی داستان ها از این قبیل نباشند. کسانی که دیدگاه کوته فکرانه ایی به زندگی ندارند. سین الف جزو همین دسته است. اصلا انگار جز پیگیری علایقش و تکاپو برای رسیدن به خواسته هایش، آن هم از سالم ترین و بهترین راه، کاری بلد نیست. اگر خوبی هایش را به این شدت فاکتور بگیریم، ورژن پسرانه من را خواهید دید در او. با کمی کسری در سن اش. شبیه ترین پسرانه من، اوست.

شیر پاک خورده است. اگر شمرده بودم، میتوانستم آمار دقیق بدهم. اما به طور تقریبی میتوانم حدس بزنم، که هر ١٠ دقیقه یکبار، وقتی در حال صحبت کردن با او هستم، مادر و پدرش را ستایش می کنم که این چنین تربیت کرده اند.

سین الف یک پسر جوان است که با بسیاری از هم سن و سال هایش فرق می کند. گاهی به این همه خوبی را یکجا داشتنش، غبطه میخورم. 

عاقبتت بخیر جوانِ خجول، آینده ات سفید

  • هلیا استاد

مرگ زمان

جمعه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۷:۱۱ ب.ظ


- میبینی گیتی؟ همیشه برام درکش سخت بود. گذر زمان در مکان. چشماتو که میبندی، هوارتا خاطره میریزه پشت پلکات. توی همون یه نقطه از زمین، میشه هزاران بار خاطره ساخت. دقیقا پشت همین پنجره، همیشه جای دوچرخه من بود. حالا بیست سال گذشته و کنار تو وایسادم دارم نگاه میکنم به اون روزا. حاج آقا واعظی و عیالش مریم خانوم، خودشون تازه ازدواج کرده بودن وقتی اسباب کشی کردیم اینجا. خونه رو بابای مریم خانوم، حاجی بازاری سرشناس شهر واس عروسیشون بهشون کادو داده بود. برای خودم پادشاهی کردم تو همین ٥٠ متر حیاط. تصویر کودکی من تو همین زاویه ایی که ایستادیم خلاصه میشه. صبح به محض اینکه چشامو باز میکردم، از تشک گل گلی دست دوز خانوم جون که بیرون میومدم، میزدم تو خیابونا. شیش سالم که بود آقاجون با همون حقوق کارمندیش برای تک پسرش کوهستان اصل خرید. تا لنگ ظهر حسابی یه دل سیر سواری میکردم. واس خانوم جون خرید خونه میکردم. بعد که برمیگشتم، بلافاصله که در آهنی حیاط رو به همون میکوبوندم، مریم خانوم صداش رو بلند میکرد که شازده بیا برات تنقلات خریدم. از قرار معلوم برای سیر کردن شکم بچه کارمند نوجوون که سیری ناپذیره و رفع دلتنگی های نیم روزیش برای آقاشون، بهترین گزینه هله هوله خوری با من بود. چه زود میگذره ها! کاش میشد با دوچرخه برم سر کار.

بگذریم. این داستانای تکراری خسته کننده است. بخوام برات تعریف کنم کلافه میشی. بیا این جعبه ها رو بگیر که کلی کار داریم. باید وسیله ها رو بچینیم.


-محمدعلی؟ نظرت چیه فردا صبح بریم دوچرخه بخریم؟



عکس از: سینا آزمون

  • هلیا استاد

مردِ جوانِ شنل قرمزی

چهارشنبه, ۱۸ فروردين ۱۳۹۵، ۱۰:۴۸ ب.ظ

دو دست لاغرش را گذاشته بود روی کمرش. با اخم هایی در هم گره خورده، که بیشتر از آنکه آدم را بترساند به خنده می انداخت، صدایش را کمی صاف کرد: " تو چی میخوای از جون این بیچاره ها؟ هان؟ میگردی میگردی دنبال آرزوهات و همه ی اون چیزایی که دلت میخواد داشته باشی یا یه روزی بشی، بعد همه رو با یه وصله پینه میچسبونی بهشون؟ نه واقعا بگو چرا دست از سر کچل این بدبخت بیچاره ها برنمیداری؟"

به وضوح خنده م گرفته بود. خودم را کنترل کردم مبادا غرور این مردِ جوان را آزرده کنم. خیلی جدی و محکم اما با لحنی مادرانه گفتم: " مگر عکس های تورو دزدیدم قرمزی؟ قبل از اینکه بخوام حتی واس عکس ها قصه بگم، اول اجازه میگیرم از اون شخصی که ثبتش کرده و آوردتش جلوی رویت، این اولا. دوما تو چرا غصه میخوری آخه؟ قصه عکس های خودم رو که میدونم. به اندازه کافی باهام حرف میزنن. اما کافی نیست برام. دلم میخواد به جای همه عکاسای دنیا زندگی کنم. درسته ناکام موندم و نتونستم خودم برم دنبالش درست و حسابی. بجای بقیه که میتونم عکس ها رو لمس کنم. این دنیا به روایت عکس ها و قصه ها زنده ست جوون." 

فقط آه بلندی کشید و گفت: " به والله که این دیوونه بازیا فقط از خودت بر میاد و بس."


عکس از: سینا آزمون

  • هلیا استاد

دیواری که از سر و رویش عشق میبارد

سه شنبه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۵، ۰۸:۳۷ ب.ظ


صدایِ دلبرانه ی کشیده شدن جاروی قدیمی اش به روی موزائیک های کف حیاط و خش خش برگ های پاییزی، در این وقت از سال، بهترین سمفونی دنیاست و بس. آپارتمان جنوبی مان تراسی دارد رو به حیاط. تنها منظره ایی که از روز اول ورودمان به این خانه، جلوی رویمان قرار داشت، دیوار بلندِ سیمانی بی روحی بود که چسبک های رعنا خانوم دو سه سالی می شود که جانِ دوباره بخشیده است به آن. روحیه نابِ شادابِ این زن میانسال، مرا یاد پیرزن های قرن ١٨ میلادی بریتانیایی می اندازد. حیاطِ نقلی اش حکم همان تپه های سرسبزِ وسیع را دارد. گلدان های سفالی شمعدانی هایش هم، بوته های رزِ وحشی را در ذهن تداعی می کند.

خلاصه که رعنا خانوم بی چون و چرا، دچار گیاهان قد و نیم قدش است. از برکت مجلس های عصرانه ی او، با با چای تازه دم و صندلی چوبی اش، و تعدادی کتاب کهنه و چندین بار ورق خورده، که رو به باغچه ی وسط حیاط برگزار می شود، روزهای کسل کننده پاییزی برایم دلپذیر تمام می شوند.

این روزها آدم دیوانه وار دلش میخواهد رعنا خانوم باشد.


عکس از: سینا آزمون

  • هلیا استاد

رویاهای دور

جمعه, ۱۳ فروردين ۱۳۹۵، ۰۷:۲۷ ب.ظ


هیچ کس توی خانه نبود و تنها صدایی که میانِ سکوتی گرم، از طبقه بالا به گوش میرسید، صدای خنده های ریز زنانه ایی بود که مدام بلند میشد و سپس محو. پاورچین پاورچین از پله ها بالا رفتم. لای در اتاق م کمی باز بود. بدون آنکه وجودم حس شود به داخل نگاهی انداختم. گل اندام خاتون و ماه بانو جان طبق معمول نشسته بودند وسط اتاق و گرم صحبت بودند. این دو دختر شیرازی روی کاشی را پارسال بهار از بازار وکیل خریده ام. از همان روزی که پا به زیر این سقف گذاشته اند، زندگی مان فرق کرده. زندگی همه مان. حتی آن خرگوش پر مشغله گوش دراز که باید مدام پای گریه ها و زاری های من بنشیند و همه عبوس خان صدایش میزنند هم دل به این دخترها بسته است.

این روزهای سردِ بارانی بهار، شومینه را روشن میکنم. فضای مناسبی ایجاد می شود که گل اندام خاتون یک تنه شروع کند به حرف زدن و تعریف رویاهای روزانه اش. با همان عشوه همیشگی میگفت:

"   بی ساقی و شراب غم ز دل نمی رود

                     این درد را طبیب یکی و دوا یکیست

میدونین! قصه زندگی من شبیه کتاباست. همون کتابایی که صد سال پیش، دویست سال پیش نوشتن. شایدم شبیه قصه های شاه پریون، اما یه فرقی که داره. تهش خوب تموم نمیشه. شاید به خاطر این تناقص بین اتفاقات و زمانه زندگی، همه چیز رو خراب کرده باشه. اگر نفهمیدین باید بگم، منظورم اینه که من باید صد سال پیش بدنیا میومدم. اون زمونایی که وقتی صبح زود بیدار میشی، بری حیاط رو آب و جارو کنی، چای تازه دم کنی. ایوون رو فرش پهن کنی. شمع دونی های پر از گل ت رو خیس شبنم کنی. بشینی تا نزدیک ظهر، واژه های بیت ها رو مزه مزه کنی و مست بشی از حافظ خوندنت. تو این یه ذره اتاق که نمیشه از این کارا کرد.

من باید اون زمونایی زندگی میکردم، که دامن پرچین به تنم کنم و یه چارقد گل گلی. برم خرید از بازار محل. تو همون شلوغی بازار چشمم بیفته به یه مرد. همون مردایی که تو داستانا هستن. از همونایی که وقتی میبینیشون تا چند ماه تو دلت قند آب میشه که یه بار دیگه هم ببینیش... "

آرام به دیوار تکیه دادم. چشمانم را بستم و با خودم فکر کردم: "عجیب من و این گل اندام خاتون سلیقه مشترکِ بسیار داریم."


عکس از: سینا آزمون

  • هلیا استاد