کاکتوس و من

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دلنوشت» ثبت شده است

احمق که شاخ و دم نداره

چهارشنبه, ۲۳ مهر ۱۳۹۹، ۰۷:۲۷ ب.ظ

این دورانی که از ورود ویروس لعنتی شروع شده، دوران بسیار بسیار عجیبیه! کار به هیچی ندارم فقط اومدم یکم درد دل کنم چونکه خب توی اینستاگرام نمیشه راحت گفت چون کلی آدم بهشون بر میخوره! البته باید بگم به جهنم بذار بربخوره ولی خب متاسفانه یه تعدادیشون روم نمیشه اینقدر راحت بگم.

 

ببین! طرف تابستون ازدواج کرده، توی همین شرایط! مراسم و اینجور چیزا هم که گرفته! بعدشم رفته ماه عسل سفر!! آخر هفته‌ها هم دسته جمعی میرن باغ و از همه این اتفاقات عکس و فیلم هم میذاره توی اینستاگرام ولی بازم تا اینجا اوکی، دوست داری برادر من اینکارا رو بکنی؟ باشه. اصن مختاری برای زندگی خودت تصمیم بگیری بر اساس شرایط خودت. ولی اینکه کما یک گوسفند میای هر روز استوری میذاری شرایط خیلی بده سفر نرین مهمونی نرین! دیگه نهایت وقاحت و پرروییه! چجوری روت میشه واقعا؟! حداقل تو دیگه سکوت کن!

 

یا مورد بعدی طرف شوهرش کرونا گرفته و مریض شده و تو قرنطینه‌ست، خودشم همینطور. بعد راست راست بعد چند روز میاد بیرون و بدون ماسک عکس و فیلمم از این شیرین کاریاش میذاره. جزییات رو دیگه نمیگم چون که مشخص میشه کیه و یا آشنا میخونه بعد بهش برمیخوره! ولی زشته. واقعا زشته. (البته مخاطب همین دو جمله 3 نفر از آشنایان خودم میتونن باشن پس بعید نیست به تعداد بیشتری بر بخوره! چون احتمالا بدون سر و صدا این قضیه رو انجام دادن)

 

یا یکی دیگه بود، نگفت به هیچکس کرونا گرفته! حداقل به اونایی که باهاشون در ارتباط بودی که بگو مریض بودی! چرا اینقد بی‌مسئولیتی بیشعور؟!

 

یعنی من به حدم رسیده بود دیگه نمیتونستم یه جایی نگم که کسی نخونه! همین والسلام

  • هلیا استاد

تو بهتری یا خونه قدیمی مامانبزرگ؟

يكشنبه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۶، ۰۸:۱۷ ق.ظ

چشمامو بستم و خونه قدیمی مامانبزرگ اومد جلوی چشمم. خونه قدیمی مامانبزرگ! همون که دو طرفش ساختمون بود. اون طرف حیاط همیشه مثل یک راز بزرگ بود. اتاق‌های بزرگ و کوچیک. انبار بزرگ تخته چوب‌های عمو. اتاق وسطی که یک زیر زمین وحشتناک داشت زیرش. که همیشه ازش میترسیدیم و تنها اطلاعاتمون ازونجا این بود که یک چاه داره که ممکن هر لحظه خراب بشه و ما بیفتیم تو اعماق زمین و هیشکی نتونه پیدامون کنه. وسط یه حیاط بزرگ بود و یه حوض نقلی و عمیق! آره برای من ٥ ساله خیلی عمیق بود! دلم در ورودی خونه قدیمی رو میخواد، همون موزاییکای اول ورودی.
خونه مامانبزرگ چند سال پیش تو طرح خرابی شهرداری، با خاک یکسان شد. الان همونجا یه زیر گذر ساخته شده و عملا زمینی هم ازش باقی نمونده. یه فضایی بدون جرم زیاد، یعنی تنها جرمی که مونده ازش، مولکول های هواست. و قدرت ذهن! قدرت ذهن برای یاداوری، برای تصور، برای لمس در چوبی با دستگیره طلایی کنده کاری شده.

گمونم اگر قدرت تخیل نبود، خیلی‌ها از جمله من، روانی میشدن.

آره فکر کن! تو نباشی کنارم و من نتونم تصورت کنم. نتونم دست بکشم روی صورتت.

  • هلیا استاد