کاکتوس و من

۱۸ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است

به چشم هایم ایمان دارم

دوشنبه, ۱۶ فروردين ۱۳۹۵، ۱۲:۰۰ ق.ظ

سه تا بودند. سه دخترِ جوان با قد متوسط و ظاهری معمولی. شبیه همه ی دخترهای دیگر. چشم هاشان از فرط خوشحالی برق میزد. می خندیدند. فکر کنم یکی از آن اتفاق های مسخره ی به ظاهر جذابی که توی تعطیلات عید برایشان اتفاق افتاده بود را برای هم تعریف میکردند.

آن طرف، دسته ایی از پسرهای به قول من جاهل، دور هم روی نیمکت های نزدیک حوضِ وسط دانشگاه نشسته بودند. زیر درخت های تازه ی برگ مخملی. صدای قهقه های زننده شان گوش عالم را کر کرده بود. حتی گوش من را هم! که پشت یکی از پنجره یکی از کلاس های طبقه ی دوم ساختمانِ اول، روی یکه صندلی نشسته بودم. کاملا مشخص بود، هر کدامشان زمین تا آسمان با دیگری فرق دارد. تنها، این ساعت های خالی بین کلاس ها جمعشان را کنار هم نگه داشته بود.

گوشه دیگر محوطه هم، دختری چادری، موقر، با لبخندی مشتاقانه به لب، مدام از این طرف به آن طرف می رود و با گوشی تلفنش صحبت میکند. معلوم بود آرام و قرار ندارد. شخص پشت خط هم همین قدر بی قرار بود طبیعتاً. هیچ دختری این گونه عمیق لبخند نمیزند مگر آنکه مبهوت وجودِ زمختِ مردانه ایی باشد.

سرم را که کمی برمیگردانم. درست جلوی تریا، تو هم ایستاده بودی. مثل همیشه دست هایت داخل جیب شلوارت بود. قیافه ایی حق به جانب گرفته بودی. احتمالا داشتی از مشکلات جوامع سوسیالیستی برای یک کودنِ بیچاره سخن میگفتی! آخر همیشه دوست داری کسی نفهمد چه میگویی. 

ثانیه ایی پلک هایم همدیگر را لمس کردند. بعد دیگر تو آن جا نبودی. مگر میشد خواب دیده باشم؟ دوباره چشمانم را باز و بسته کردم. 

حیاط دانشگاه خالی بود. سوت و کور. انگار سالهاست کسی پا به داخلش نگذاشته است.

دوباره پلک میزنم.

دوباره...

دوباره...


نه! تا عقل و هوشم را از دست نداده بودم، باید به دنبال آخرین سطری که از کتابِ بازِ روی زانوهایم که مطالعه میکردم، می گشتم...

  • هلیا استاد

دلِ پُر

يكشنبه, ۱۵ فروردين ۱۳۹۵، ۰۸:۱۹ ق.ظ

از اینکه یک نفر بخواهد افکارم را، نوع زندگی کردنم را تغییر دهد سخت عصبی میشوم. نه اینکه نظر بدهد یا صرفا عقیده اش را بیان کند نه، تصمیم دارد مثلا اگر عاشق رنگ سیاهم، توی مغز من فرو کند که: "نه من دیده ام آن یک بار چطور با عشق به رنگ سفید نگاه میکردی."

جمع کنید! بس کنید این کارها را. یعنی بروید سفره دامتان را جای دیگری پهن کنید. کسانی که توی زندگی من نقشی ندارند و به آنها جایگاه نداده ام حق ندارند اظهار وجود کنند. من همینم که هستم، با تمام ویژگی های بد و خوب. 

این چه رسم بدیست که تا وقتی به یکدیگر می رسیم به جای آنکه او را همان طور که هست دوست بداریم و یا دوستی کنیم، شروع میکنیم به تغییر رفتارهایش باب میل خودمان.

بعد گله هم می کنند چرا عاشق تنهایی هستی. خب اگر این حریم تنهایی را نداشتم که باید هر روز، صد بار جان می دادم!

  • هلیا استاد

رویاهای دور

جمعه, ۱۳ فروردين ۱۳۹۵، ۰۷:۲۷ ب.ظ


هیچ کس توی خانه نبود و تنها صدایی که میانِ سکوتی گرم، از طبقه بالا به گوش میرسید، صدای خنده های ریز زنانه ایی بود که مدام بلند میشد و سپس محو. پاورچین پاورچین از پله ها بالا رفتم. لای در اتاق م کمی باز بود. بدون آنکه وجودم حس شود به داخل نگاهی انداختم. گل اندام خاتون و ماه بانو جان طبق معمول نشسته بودند وسط اتاق و گرم صحبت بودند. این دو دختر شیرازی روی کاشی را پارسال بهار از بازار وکیل خریده ام. از همان روزی که پا به زیر این سقف گذاشته اند، زندگی مان فرق کرده. زندگی همه مان. حتی آن خرگوش پر مشغله گوش دراز که باید مدام پای گریه ها و زاری های من بنشیند و همه عبوس خان صدایش میزنند هم دل به این دخترها بسته است.

این روزهای سردِ بارانی بهار، شومینه را روشن میکنم. فضای مناسبی ایجاد می شود که گل اندام خاتون یک تنه شروع کند به حرف زدن و تعریف رویاهای روزانه اش. با همان عشوه همیشگی میگفت:

"   بی ساقی و شراب غم ز دل نمی رود

                     این درد را طبیب یکی و دوا یکیست

میدونین! قصه زندگی من شبیه کتاباست. همون کتابایی که صد سال پیش، دویست سال پیش نوشتن. شایدم شبیه قصه های شاه پریون، اما یه فرقی که داره. تهش خوب تموم نمیشه. شاید به خاطر این تناقص بین اتفاقات و زمانه زندگی، همه چیز رو خراب کرده باشه. اگر نفهمیدین باید بگم، منظورم اینه که من باید صد سال پیش بدنیا میومدم. اون زمونایی که وقتی صبح زود بیدار میشی، بری حیاط رو آب و جارو کنی، چای تازه دم کنی. ایوون رو فرش پهن کنی. شمع دونی های پر از گل ت رو خیس شبنم کنی. بشینی تا نزدیک ظهر، واژه های بیت ها رو مزه مزه کنی و مست بشی از حافظ خوندنت. تو این یه ذره اتاق که نمیشه از این کارا کرد.

من باید اون زمونایی زندگی میکردم، که دامن پرچین به تنم کنم و یه چارقد گل گلی. برم خرید از بازار محل. تو همون شلوغی بازار چشمم بیفته به یه مرد. همون مردایی که تو داستانا هستن. از همونایی که وقتی میبینیشون تا چند ماه تو دلت قند آب میشه که یه بار دیگه هم ببینیش... "

آرام به دیوار تکیه دادم. چشمانم را بستم و با خودم فکر کردم: "عجیب من و این گل اندام خاتون سلیقه مشترکِ بسیار داریم."


عکس از: سینا آزمون

  • هلیا استاد

وای به حال واژه ها

پنجشنبه, ۱۲ فروردين ۱۳۹۵، ۰۳:۱۵ ب.ظ

نوشتن به معنای خاص نویسندگی که به همین راحتی نیست. نمیدانم چه تب واگیرداری است که میان ما جوان های رویا پرداز افتاده است. نفری یک قلم به دست گرفته اییم و جار و جنجال به راه انداخته اییم. حتی قلم هم برنداشته اییم، تنها صفحه گوشی یا کیبورد لپ تاپ هایمان را فشار می دهیم و یکی مان کانال راه اندازی میکند توی تلگرام، یکی مان (مثل منِ نابلد) صفحه ایی درست میکنیم و چند کلمه را سر هم میکنیم و اسمشان را می گذاریم جمله. جمله ها را با همان ترکیب ناقص و بدقواره کنار هم قرار می دهیم و لابد فکر میکنیم شده اییم داستان نویس، شاعر، نویسنده!

تا اینجای کار که روند همیشگی بوده و هر نویسنده بزرگی هم بالاخره از نقطه صفری شروع به کار کرده است. مشکل اساسی آن جاست که من و امثال من هنوز دل به کار نداده، شروع میکنند به نوشتن کتاب! کتاب هایی که ارزش ادبیات کهن فارسی را به خاک می اندازد. اصلا انگیزه چیست که آنطور خودمان را دست بالا هم میگیریم که انگار شاخ غول شکسته اییم.

ادبیات نوشتن، خود به تنهایی چنان ژرف و بی انتهاست که (منِ کوچک) نباید جرات آنکه اسم نویسنده روی خود بگذارم را حالا حالا ها داشته باشم.

بنویسید. باید آنقدر بنویسید تا واژه های مغزتان ته بکشد. هر آنچه گوشه کنار ذهنتان دارید را روی کاغذ بریزید. اما وقتی تمام شد خیال نکنید دیگر وقت آن رسیده که برخود ببالید. وقت آن است که تکانی به خود دهید و با آگاهی بیشتری، سراغ جان دادن به واژگان بروید. (نه تنها برای نوشتن که برای هر حرفه ایی صدق میکند) مطالعه کنید و لایه های درون علاقه مندی هایتان را بشکافید.

  • هلیا استاد

راهِ برگشت

سه شنبه, ۱۰ فروردين ۱۳۹۵، ۰۲:۱۹ ق.ظ
میانِ شلوغی و همهمه جمع ٥، ٦ نفری شان به راحتی از پشت سرم می شنیدم:

- قاسم اباد، خیابان شریعتی، آپارتمان های بنیاد مسکن. ٢٤ساعت بیکاری ١٢ ساعت نگهبانی، ٨٥٠ تومن حقوق سَرْ جمع مِدن، تو او ٢٤ ساعت هم مِری کارگری، ساعتی ٣٥تومن بِرَ شاگرد بنّایی مو خودوم میگیروم. یادداشتش کن الان بِره خودت.
- بی زحمت میشه خودت بینْویسیش بِرَم. 
- خب مو سِواد نِداروم دِداش جان.
- بِدِه ایی خانم بینویسه برات.

من که تا آن لحظه صورت هایشان را ندیده بودم و فقط از روی حرف زدنشان، میتوانستم تشخیص دهم با چه قشری برای چند دقیقه سروکار خواهم داشت، سریع و بدون معطلی بدون آنکه مثل همیشه نگاه کنجکاوم را خیره سر و وضعشان کنم که مبادا توهین شود، همه آن چیزهایی که آن مرد کلاهِ بافتِ پشمی به سر، گفته بود را روی کاغذ آوردم و به دست دیگری دادم. 

- حالا مو به بوعلی صاحاب کاروم موگوم اگر بِشِه که بعد ١٣ خبر بُدم اینا دیگ، سَرْشان شلوغه باید خودوم باهاشان صحبت کنُم. که جا خالی نِگه دِرَن، حتما زنگ بزن ها.

بین همین کشمکش ها و گفت و گوهای پر حرارتشان که با چاشنی تنقلات خوری همراه بود، دختر بچه حدودا ٦ ساله ایی آمد روی صندلی کناری من نشست. گره روسری اش را  حسابی سفت کرد. بسته چیپسش را بدون آنکه باز کند کنارش گذاشت و صحبت را با دختر بچه دوم که همسن و سال خودش بود و روی صندلی آن طرفی کنار مادرش نشسته بود، با لحنی پر از غرور کودکانه شروع کرد:

- اینجا سر کار بابامه، داره آدرس میده به بابات که اونم ازین بعد کار داشته باشه. ببین من تبلت دارم، پر از کارتون و بازیای باحال. بابات واس تو هم میخره.
تو ترکمنی؟ آخه مامانت لباسش بلنده روسریشم، چارقد گل داره.
- آره، بابام ترکی بلده حرف بزنه.
-بابای منم فارسی بلده. ترکی بلده. کُردی بلده. تازه انگلیسی هم بلده حرف بزنه. بابام داره بهم ریاضی یاد میده. ببین مثلا اگر ٥تا چُغُک نشسته باشن لب دیوار بعد یکیشون رو با پَلَخمون بزنی، چندتا میمونه برات؟ بلد نیستی دیگه، میشه ٤تا بابام بهم یاد داده.
- بابای من که عیدی برام کلیپس خرید.
- خب منم یه دونه کلیپس داشته بودم ولی خب یکم خراب شد.

محو تماشای منظره بیرون بودم و حواسم تمام و کمال به گفت و گوی آن دختر بچه ها بود. صحبت هایی که از پدرهاشان به میان می آوردند و مشخص بود قهرمان زندگی شان باباهای کارگری است که جان میکنند تا نان بیاورند خانه و شکم زن و بچه شان را سیر کنند.
جای تاسف داشت. حداقل آنکه خودم دلم بحال خودم سوخت که ٢١ سال از زندگی ام میگذشت و تابحال چنین منظره ایی را ندیده بودم. شاید توی فیلم ها، و اخبار و کتاب و غیره تصورشان کرده بودم تابحال اما نه من از نزدیک ندیده بودم و نفرت انگیز بودن خودم را در لحظه حس میکردم. 
سرم روی گردنم سنگینی میکرد. به شیشه تکیه دادمش و با خودم  گفتم، وقتی از این اتوبوس پیاده شوم حتما به این فکر خواهم کرد بابا برایم کدام یک از ماشین هایی که پیشنهاد داده ام را میخرد.
از تصور رانندگی با آن ماشین دلم آشوب شد. اما نگران نباشید طولی نمیکشد، یادم میرود. ما ساخته شده اییم برای آنکه دور و برمان را، آدم ها را، نادیده بگیریم. تهوع آور باشیم.
  • هلیا استاد

شعوری اندازه یک فلاسک چای

يكشنبه, ۸ فروردين ۱۳۹۵، ۱۲:۲۸ ب.ظ

زن کوتاه قدی با چهره آفتاب سوخته که سنش را بیشتر نشان میداد، روی صندلی کناری ام نشست. قبل ترها اینکه دو زن، آن هم تنها (!) روی صندلی های جلویی اتوبوس های بین راهی بنشینند ممنوع بود و مجبور میشدم پول صندلی بغل دستی ام را هم بدهم و آقا بالا سرم را به قیمت ناچیزی بخرم! گویا از زمانی که دیه زن و مرد یکی شده است دیگر فرقی نمیکند جنس ضعیف نشسته باشد یا جنس برتر!

از کجا میگفتم؟ از آن زنی که کنارم نشسته بود. بوی خانه های روستایی و اصطبل از تار و پود چادر نسبتاً خاکی اش به مشام میرسید. از همان بوهایی که حال آدم را زیر و رو میکند و دل و روده ات را پیچ میدهد اما لبخند مهربانی که خالصانه از چشمانش مثل برق خارج میشد و کم حرف بودنش کاری کرده بود احساس بدی نداشته باشم که هیچ، حتی هم کلام شدن با او و توضیح مختصری برای سوال های کنجکاوانه اش را دادن، افکار پریشانم را آرام کرده بود. از همان نوع رابطه هایی که کوتاه است اما تا مغز استخوانت نفوذ میکند، میانمان بود.

میدانی! همه چیز خوب و خوش بود. تا آن لحظه که مردکِ پوکْ مغزِ کمک راننده به من چای تعارف کرد و انگار نه انگار کس دیگری هم کنار من نشسته است. یعنی من آدمم و آن زن نیست؟ یعنی یک نفر اگر لباس هایش کهنه باشد احترام نمیخواهد؟ دلم میخواست از روی همان صندلی که نشسته بودم و کمی بالاتر از او بود تمام نفرتم را روی سر و صورتش بپاشم. ادب، اجازه فراتر رفتن از حدم را نمیداد و گرنه بند دهانم را باز میکردم تا بفهمد شعور نداشته او و امثال او، دارد جانِ مرا از تنم بیرون میکشد. این جدالِ بی امان گاهی تا مرز دیوانگی میکشد.

اگر سیم های گره خورده هندزفری نجات جانم نمیشدند احتمال داشت به جرم فحاشی از کلانتری سر در می آوردم.

  • هلیا استاد

کمربندی دنیا

سه شنبه, ۳ فروردين ۱۳۹۵، ۰۷:۴۳ ب.ظ

سال ها قبل، خیلی رک و پوست کنده از چند نفر شنیدم که نابود خواهم شد. یکی از آن ها معلم دبیرستانم بود. کلاس هایش برایم حوصله سر بر نبود و همیشه خیلی آرام مطالبی را که بیان میکرد گوش می دادم اما یک روز آمد بالای سرم و گفت: خانوم استاد بعد کلاس صبر کن کارت دارم.

نگران شدم، آخر من که صدایم در نمی آمد و حد شیطنت های خاموشم در کلاسهایش به صفر میل می کرد، چرا باید جواب پس میدادم؟ کلاس که تمام شد، جلوی تخته رو به نیمکت های خالی ایستادم. او هم از پشت میز بلند شد و کمی جلوتر آمد. برای آنکه بتواند جای پدرم باشد ۵، ۶ سالی کم داشت اما با لحنی پدرانه خیره به چشم هایم گفت: دخترم خودت را نابود میکنی اینطوری. چند وقتی است که رفتارت را زیر نظر گرفته ام، مرا یاد خودم می اندازی. آدمیزاد پایه و اساس بودنش، خواستن هست. اما زیاده خواهی، میل به داشتن تمام دارایی ها سرانجامش خوب نیست. اگر سبک زندگی ات را تغییر ندهی یا حداقل نگرش گستخانه ات را به دنیا کنترل نکنی، آینده روشنی در انتظارت نیست. حد واسط جهانت را نگهدار که به هیچکدام هم که نمیرسی بماند، میشوی مثل هزاران نفری که سالانه برای رسیدن به بی نهایت، تیغ مرگ را خودشان روی شاهرگ زندگی شان میکشند. روزهای عذاب آوری را باید تحمل کنی.

لبخندی ناشیانه با چاشنی غرور نوجوان منش زدم و گفتم: استاد اشتباه میکنید! ذهن من پیچیده تر از این حرفاست!

غرور که مخرب ذات است و وای بر منِ مغرور که فکر می کردم اشتباه میکند. برای آنکه چند هندوانه را بتوان با دو دست بلند کرد باید خیلی قدرت داشته باشید. باید خیلی چیزها را زیر پا بگذارید، حتی باید از وجودهایی در آینده  که از آن ها خبر ندارید نیز گذر کنید که ممکن است بسیار صدمه ببینید. نمی گویم دست بکشید از ادامه دادن یا ذهنتان را محدود کنید.

تنها

غرور لعنتی را کنار بگذارید، سکوت پیشه کنید. سپس به راهتان ادامه دهید. شعار ندهید. تا آنجا که ممکن است ادامه دهید. سختی راه را به جان بخرید و به منطق جنگیدن ادامه دهید. زیرا که بعدها از کارهایی که انجام نداده ایید بیشتر حسرت میخورید تا آن ها که انجام داده ایید. برای نابود نشدن به قول معلم من، سخت پوست باید شد.

درست است که دانستن گاهی وقت ها تحمل ناپذیر می شود اما به این فکر کنید ما کجای این راه هستیم؟ حتی گامی بر نداشته در این مسیر بی انتها...

  • هلیا استاد

به درخواست شما دوست جوان

دوشنبه, ۲ فروردين ۱۳۹۵، ۰۸:۱۱ ب.ظ

شاید پیدا شود، یعنی قطعا پیدا میشود جمع هایی که کنار آمدن با اعضا و افرادش برایم خیلی راحت باشد اما آخر قصه، این تنهاییست که تکیه گاهم به حساب می آید. آنقدر تنها بوده ام که دیگر لذت شده است. لذتی بیرون کشیده شده از پسِ عادتی همیشگی و همگانی. ( زیرا که نه تنها من بلکه همه تنهاییم!) و اشتیاقی بی وصف برای ادامه ی آن.

میدانی، کم نیست تعداد آن دسته از افراد که از پسِ سلول شخصی شان بر نمی آیند و خودشان را به در و دیوار نجات می زنند. به اولین نفری که بیابند پناه میبرند. پناهی اشتباه و صرفا برای فرار، که انگار به زور وصله به یک نفر خودت را بچسبانی. وصله ناجوری که باید جدایش کرد، نه با ضرب و صدمه، بلکه با ملایمت!

بارها روزهای طولانی خودم را از دنیای مجازی و غیرمجازی کنار کشیده ام، تنها و تنها برای بازسازی امنیت دیوار کشیده شده به دور خودم. بارها سخت گذشت بر من که بتوانم ارزش ها را حفظ کنم اما فقط می خواهم بگویم، می ارزد. حفظ حریم تنهایی شجاعت میخواهد، باید مرد بود تا بتوان بدون ترس تنهایی را حس کنی و از آن لذت ببری.


پی نوشت: حسابِ عاشقی را از این نوشته جدا کنید، معشوق همان کسی است که در کنارش به راحتی تنهایی را درک کنی، آنکس که خودت باشد کنار خودت. چه حضور داشته باشد، چه نداشته باشد.

  • هلیا استاد