کاکتوس و من

۲۲ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

خدا داند

شنبه, ۱۹ دی ۱۳۹۴، ۰۸:۰۰ ق.ظ

جریان زندگی همین است. بعد از هر صعودی، افول. بعد از هر خوشی، ناخوشی. بعد از هر خنده، گریه. شاید هم بعد از هر گریه، خنده.

خدا داند که خودش گفت: فَاِنَّ مَعَ العُسْر یُسْراً

  • هلیا استاد

من عینک گرد میزنم

پنجشنبه, ۱۷ دی ۱۳۹۴، ۰۹:۳۶ ق.ظ

فضای باغ را فقط سر و صدا و شادی و شور پر کرده بود. ( اسمش را گذاشته اند باغ ولی در واقع محیطی شیشه ایی است وسط ساختمان که دورش را شیشه احاطه کرده است، سقف نورگیر دارد و چند درخت و گیاه سبز و جوی آب با کاشی و فیروزه ایی دارد. و خب خیلی از لازمه های یک دانشکده معماری و هنرهای اسلامی نیز یافت می شود آن جا )

خلاصه مشغول تماشای انرژی تمام نشدنی معمارها و شهرسازهای جوان بودم که چشمم افتاد به پله های ورودی از زیر زمین به باغ! افتادم توی چاله گرد چشم های مرد جوانی با عینک گرد و سبیل های کلفت مخملی که شبیه مردهای دهه شصت شمسی بنظر می آمد. راستش کل روز و تا پایان همایش من آن قدر محو تماشای "مرد جوان با عینک گردالو" بودم که دیگر یادم نمی آید چه ها گذشت. یک ماهی از آن روز گذشت و تقریبا در بایگانی خاطراتم داشت رو به فراموشی می رفت.  یک روز رفته بودم شقایق را ببینم و گفت: " یادت می آید آن روز همایش آمده بودی دانشکده ما؟ یک جوانک عینک گرد دار هم بود؟ از من پرسیدی می شناسی اش؟ گفتم نه اصلا ندیدمش تا بحال. اسمش را فهمیدم. اسمش سالار فلانی است! "

اسمش را فهمیدم همان و عوض شدن مسیر زندگی من همان. اولین کار اصولا جست و جو کردن اسم شخص در گوگل است! سپس فیس بوک و ته هر صفحه از بیوگرافی طرف را در آوردن. 

سالار شده بود اسطوره و الگو زندگی من. هر روز صفحه فیس بوکش را چک میکردم و هر مطلب جدیدی می گذاشت میخواندم. البته در خفا و بدون هیچ رد و نشانه ایی از خودم. آنقدر که من توی تصوراتم این جوانک را بزرگ و آدم حسابی ساخته بودم که فکر کنم اگر یک روزی خودش بفهمد، باور نکند منظور من اوست. سطح مطالعه ام ده برابر شده بود. دلم میخواست شبیه او باشم. شبیه آدم های بی مرزی بود که افکار مهار گسیخته اش را عینیت می بخشید.

مدت های طولانی تاثیری روی روند زندگی من داشت که باور کردنی نیست. از او برای مامان و مهاجر هم گفته ام. 

دلم می خواهد یک روز ببینمش و به خاطر این قدر موثر بودن روی ساختار من ازش تشکر کنم.  

آقای سالار، اگر روزی این متن را خواندید بدانید شما اسطوره ایی برای من باقی خواهید ماند. 


و من همچنان عینک گرد میزنم به چشمانم. 

  • هلیا استاد

دهانت را ببند

چهارشنبه, ۱۶ دی ۱۳۹۴، ۰۶:۴۹ ب.ظ
تحمل نفهمی را ندارم. این که یک نفر دهانش را باز کند و بیشعوری اش را بریزد توی صورتم. شبیه تف ریزه های مانده گوشه دهان که با اشاره زبان از گوینده روبرویت به سمت تو نشانه می رود. کاش دهانشان را ببندند.
  • هلیا استاد

غم باد نامه

چهارشنبه, ۱۶ دی ۱۳۹۴، ۰۴:۳۴ ب.ظ

اطراف همه ما پر است از آدم های احمق!

از بیشعورهایی که حرف دهانشان را نمی فهمند. از کسانی که گفتن هر کلمه ایی را موجب خنده دیگران می شود به هر قیمتی که شده میریزند روی سرت. حتی ذره ایی هم درنگ نمی کنند شاید طرف مقابل ناراحت شود. خیلی راحت می شود گفت حرف دهانت را بفهم و کمی از شعور نداشته ات استفاده کن! اما من آدم سکوت ام. سکوت می کنم و غمبادنامه مینویسم روی کاغذ. 

  • هلیا استاد

دی وا نه

چهارشنبه, ۱۶ دی ۱۳۹۴، ۰۱:۳۷ ب.ظ

دیوانه ها رفتارشان

به درستی

نشان دهنده آن چیزی است که

درونشان می گذرد. 

  • هلیا استاد

صداقت محض شکست خورد؟!!

چهارشنبه, ۱۶ دی ۱۳۹۴، ۰۱:۲۸ ب.ظ

چندی بود عزمم را جزم کرده بودم صادق محض باشم. یک عاشقِ صادق. خرسند از تصمیم بسیار فهیمانه ام (!) و راستش را بخواهی نسبتا سرشار از لذت شروع کردم به زندگی با قوانین جدید. 

همیشه یکی از افتخاراتم این بود که تا حد امکان از دروغ پرهیز میکردم. نه این که بگویم دروغ گو نبودم، خب امامزاده معصوم نیستم که، آدم یک وقت هایی، یعنی خیلی وقت ها برای دلخوشی هم که شده دروغ می گوید. اما فقط از بی مورد هایش اجتناب می کردم. 

ولی میدانی، دروغ نگفتن با صادق محض بودن بحثش جداست. یک جورایی هم راه افتاده بودم! یاد گرفته بودم کم کم بگذارمش کنار دوز و کلک ناخودآگاه لعنتی را. توی عمق نقش واقعی خودم فرو رفته بودم. درست همان حوالیِ دست و پنجه نرم کردن با تصمیمِ شاخ و غولم بودم که

من دو رو خطاب شدم. بگویی نگویی دلم شکست. 

اصلا گیج و مبهوت مانده بودم. من؟ منی که نهایت تلاش را بکار گرفته ام. خواستم بگویم آن طورها که تو فکر میکنی نیست، اشتباه میکنی، صبر کن دفاعیه ام را بخوانم..

اما سکوت کردم. کسی که بخواهدم یک روز خودش می فهمد. میدانی؟ اگر نفهمید هم مهم نیست. 

  • هلیا استاد

آرزو های دوست داشتنی من

سه شنبه, ۱۵ دی ۱۳۹۴، ۰۷:۳۲ ب.ظ

یک روز انجامش میدهم. به خودم قول داده ام. یک روز خاص را از بین روزهای سال می کشم بیرون. احتمالا یک روز زمستانی و سرد. لباس گرم میپوشم و یک ظرف اسپند دود کنی، یک کیسه ذغال، یک کیلو اسپند هم میگذارم توی کیفم. یک بسته کبریت بی خطر هم می اندازم گوشه ی جیبم. راهم را می کشم می روم یک گوشه و کناری از شهر. چهارراهی را تصادفی انتخاب میکنم. شاید هم تصادفی از آنجا یا یک خاطره عجیب عبور کرده باشم. از صبح الطلوع برای غریبه ها اسپند دود میکنم تا انتهای شب.

سوز سرما توی گوشم میزند. 

باد از گوشه ی گره روسری ام می دود توی گوشهایم و از سرما سوت میکشد. پیشانی ام بی حس می شود اما به محض اینکه ذغال ها جرق می شوند و با دست و دل بازی تمام یک مشت اسپند رویشان می ریزم و شروع می کنند به دود شدن به سمت آسمان، درست همان موقع با آن ها اوج می گیرم و صعود می کنم به قله ی آرزوهایم. 

احتمالا اگر مهاجر این آرزویم را بشنود بیشتر از من نا امید میشود :) آخر همیشه می گوید آرزوهای من کجا و آرزوهای تو کجا؟! 

آه این را یادم رفت بگویم. دلم می خواهد برای هر ماشین جداگانه " لا حول و لا قوة الا بلله " بخوانم تا به سلامت بروند سوی زندگی شان. 

و چه لذتی از این بیشتر؟ :)

  • هلیا استاد

بازگشت من به خودم

سه شنبه, ۱۵ دی ۱۳۹۴، ۰۶:۵۹ ب.ظ

حدود ٧ سال پیش بود. تازگی ها وبلاگ نویسی شده بود مد روز و هرکسی حداقل روزی چند ساعت به صفحه نوشته ها خیره می شد و به شیوه خیلی نوین سطح علمی اش را بالا می برد! یادش بخیر بلاگفا برو و بیایی داشت! 

راستش آن روزها نوشتن ابهت خاصی داشت. هر واژه ایی که می نوشتی شبیه پری قدیسه داستان ها جلوه می کرد. اسم وبلاگم سیب بود! احتمالا آن روزها سیب هم کلی اسم جدید و تو دل برو ایی محسوب می شده که انتخاب کرده بودم. البته دیگر سیب آن سیب قدیم نیست، به کودک دو ساله هم بگویی سیب عوض میوه بهشتی، استیو جابز را سریع تر بیاد می آورد. 

آن زمان را خوب یادم می آید. البته بهتر است بگویم لمس می کنم. چند روز پیش دلم خواست باز مثل گذشته، گوشه اتاقم بنشینم و کلمه هایی که از مغزم می گذرد را پشت سر هم بچینم و بنویسم. اسمشان را بگذارم نوشته! شعر! خاطره! داستان زندگی واقعی و خیالی! بعد بگذارمشان یک جایی بین همان صفحات قدیمی تا یک نفری پیدایشان کند و بخواندشان.

شروع کرده ام شبیه قدیم شدنم، به قول یک دوست تو آخر آخرش هم عاشق ثبات هستی و برمیگردی سر همان پایبندی هایت.

فقط خواستم بگویم از این که منِ من دارد سر و کله اش در من پیدا می شود بسی شادمانم..

  • هلیا استاد

کوبش پتک

سه شنبه, ۱۵ دی ۱۳۹۴، ۰۳:۲۶ ب.ظ

از آدم ها نباید انتظار داشته باشی

باید کف انتظارتت را به حداقل برسانی، تا جایی که امکان دارد

برای خودم این کار بهترست، راستش همین چند روز پیش شخصی که انتظاراتم احتمالا برایش سقف بود و حتی فکر نمیکردم بتواند دلم را بیازارد

پتکی کوبید توی سرم

آب سردی ریخت روی عریان داغ تنم


احتمالا اگر انتظاری نداشتم اتفاقی هم پیش نمی آمد و قلبم فشرده نمیشد

  • هلیا استاد

اِل نینو

دوشنبه, ۱۴ دی ۱۳۹۴، ۰۸:۱۷ ق.ظ

اِل نینو

آب و هوای زمین را عجیب به هم ریخته

و تو

حال و هوای مرا

  • هلیا استاد