نمیدانم به کدام عصر متعلقم
جمعه, ۲۱ آبان ۱۳۹۵، ۰۸:۳۴ ق.ظ
حوالی سحر بود. گرگ و میش آسمان از لابهلای پردهی توری به داخل اتاقم میریخت. قار قار کلاغها را به وضوح میشنیدم. طبق عادت همیشه، که حدود ساعت 5 از خواب بیدار میشوم و معمولا گوشی ام را که کنار تختم قرار دارد چک میکنم و به پیامها پاسخ میدهم، امروز صبح هم بیدار شدم. اما امروز فرق داشت. شب گذشته خواب زیاد دیده بودم. خوابهای آشفتهایی که با یک تنش عصبی تو را از عمق خواب بیرون میکشد. تمامی خوابها اما محورشان داخل شهرهای قونیه و بغداد قرن 7 قمری میگذشت. انگار که کششی مرا به آن دوران برده بود. راستش از وقتی کتاب "ملت عشق" را شروع کردهام، مدام توی خیالاتم و حتی خوابهای شبانهام سیر و سفری به آن دوران دارم. دوران زندگانی مولانا و شمس. داستانهای لذتبخش این کتاب، آنقدر ملموس است که با این روزهای من گره خورده و نمیدانم دقیقا در کدام دوران میگذرانم. آخر روزها هم، به محض آنکه وقت اندکی پیدا میکنم. سریع کتاب را از داخل کیفم در میآورم و شده یک بند از آن را میخوانم. راستش از مولوی شعر خوانده بودم اما هیچ وقت نه میشناختمش و نه داستانهای زیادی دربارهاش شنیده بودم. شاید به همین دلیل است که مهر این کتاب آنقدر زیاد به دلم نشسته.
امروز صبح هم، وقتی همهی شهر، در سکوت کامل گوشهایی در خواب بودند، من این بار به خواست خودم، به شهرهای دور و به قونیه سفر کردم. و تماما آرزو بودم که ای کاش میشد شمس را بببینم و با او قهوهایی بنوشم! یا هم که در مجلسهای وعظ مولانا بنشینم و پس از اتمام خطابههایش، به نشانه احترام بایستم و بلند فریاد بکشم: !!superieur!! encore mosieur Molana
امروز صبح هم، وقتی همهی شهر، در سکوت کامل گوشهایی در خواب بودند، من این بار به خواست خودم، به شهرهای دور و به قونیه سفر کردم. و تماما آرزو بودم که ای کاش میشد شمس را بببینم و با او قهوهایی بنوشم! یا هم که در مجلسهای وعظ مولانا بنشینم و پس از اتمام خطابههایش، به نشانه احترام بایستم و بلند فریاد بکشم: !!superieur!! encore mosieur Molana
- ۹۵/۰۸/۲۱
منم از خواندن ملت عشق لذت بردم بسی
بویژه اینکه بعد از "کیمیا خاتون" خواندمش. حال ناخوشم ، خوش شد.
^_^