نجات از مرداب
سال سوم دبیرستان که بودم، معلم دینی داشتم که شبیه خیلی از معلم های دینی دیگر نبود. ظاهری آراسته و جذاب، و صورتی که زیبایی خاصی داشت. لباس هایش آنقدر شیک و تمیز بود و بوی عطرش همیشه کلاس را برمیداشت که اگر کسی بار اول میدیدش گمان نمیکرد اهل درس دادن دین باشد. البته چون عقاید دینی اش درست همانند بقیه معلم های دینی بود، دانش آموزها دو دسته عکس العمل نسبت به او داشتند. یا شدیدا دوستش داشتند و همیشه حرف هایش برای آن ها زرکوب نوشته میشد روی تابلو افکارشان یا هم آنکه او را متهم به تظاهر و دورویی میکردند و یواشکی توی دلشان به تنفر نسبت به او ادامه می دادند. اما من جزو دسته اقلیت خنثی بودم. بعضی حرف هایش آنچنان به دلم مینشست که هنوز آویزه گوشم مانده است. در یکی از جلسات کلاس هایش، مثل همیشه بخشی از ساعت را به حرف زدن پیرامون زندگی پرداخت. او آن روز اگر اغراق نکنم که زندگی را تغییر داد، می توانم بگویم نقش خیلی پر رنگی روی شکل گیری شخصیتم داشت.
گفت نترسید! با همین لحن. تکیه کلامش نعوذ بلله بود. گفت نعوذ بلله ائمه که نیستیم، ما آدم هایی هستیم معمولی. دروغ میگوییم. خیلی وقت ها هم دروغ میگوییم. اما یاد بگیرید که شجاع باشید. شجاعت آن را داشته باشید که اگر حتی دروغی هم گفتید و بعد از گفتنش احساس پشیمانی کردید، بلافاصله حقیقت را بگویید. اصلا بگویید فلانی، حتی مادرتان حتی پدرتان، بگویید دروغ گفته ام. من آن روز، آن ساعت، حق دانستن حقیقت را از تو گرفتم. گفت که نتیجه خوبی دارد. فقط تمام نیرویتان را جمع کنید و شجاعت به خرج دهید.
شاید معلم محبوب دوران دبیرستان من نبود، اما هنوز حرف هایش، گوشه کنار زندگی ام، راه را برایم می سازند. دروغ، وای از دروغ... آنقدر حرف دارم که ساعت ها میتوانم برایش بنویسم. باری دیگر خواهم نوشت که یاد بگیریم دروغ هم که گفتیم، مسئولیتش را بپذیریم.
- ۹۵/۰۲/۳۰