ماهی و قناری و اشک
تا به حال به کسی نگفته ام که وقتی حدودا ٦ ماه پیش، بچه ماهی یک روزه ام مُرد، گریه کردم. یادم می آید، وقتی بیدار شدم و جنازه ماهی را که به سختی میشد با چشم دیدش و تکان نمیخورد را توی لیوان آب ماهی دونم دیدم، گریه ام گرفت. ساکت ماندم و به هیچ کسی چیزی نگفتم. میدانستم که اگر حتی یک نفر بفهمد دائم دستم خواهند انداخت.
فقط دلم میخواست به او زنگ بزنم. آن روزها بود. میخواستم از پشت گوشی تلفن برایش تعریف کنم که چه واقعه هولناکی اتفاق افتاده است. امّا راستش خیلی سرش شلوغ بود و وقتی نداشت که به احمقانه-کودکانه اشک ریختن های یک دختر بالغ گوش دهد.
حتی آن روزی که بچه قناری یک هفته ای مان را، پدر و مادرش از لانه شان پرتش کرده بودند کف قفس هم، این گلوله های نمکیِ بی امان از گوشه چشمم قل خورد روی گونه هایم. باز هم به هیچکسی نگفتم. مبادا که بگویند این دختر دیوانه است. بگویند خجالت نمیکشد با این سن و سال؟ هم سن هایش خانه داری میکنند، زندگی میچرخانند و بچه ایی توی بغل شان!
واقعا که جای شرم دارد. من یک دختر ماه زده ام.
- ۹۵/۰۲/۱۶