کاکتوس و من

حق انتخابِ ماندن

جمعه, ۱۴ اسفند ۱۳۹۴، ۰۱:۵۴ ب.ظ

آنقدر لبریز از احساسات بودم که میترسیدم هر لحظه بغضم از شادی بترکد و مثل همیشه همه چیز را خراب کنم. این بار نباید در هم میشکستم چون حقیقتا هم خوشحال بود. انگار چیزی درونم پرمیکشید و مرا به آن بالا بالاها میبرد. برای آنکه چیزی را خراب نکرده باشم،

گفتم میخوام برم.

گفت کجا؟

گفتم خونه.

انگار خیالش راحت نشده بود. فکر کرده بود سوالش را نفهمیدم. تردید توی چشمانش موج میزد. میدانستم سوالش مقصد همین حالای من نیست. سوالش کمی عمق بیشتری دارد. با لبخند و اینبار کمی با آرامش خاطر گفتم میخوام برم.

کاملا گویی پاسخ قبلی ام را نادیده گرفته است، پرسید کجا؟

میدانستم جواب نمیخواهد. اصلا جواب هم میدادم واژه ایی نبود که بتواند او را راضی کند. چشمانم را به چشمان مظلومِ پر شرارت اش دوختم و در سکوت، لبخندی از درون وجودم تحویلش دادم. شاید که بفهمد خانه آدم ها مقصد همیشگی شان است. خانه من بیشتر از یک چهاردیواری است. عضله های گرم محیطی است که نبض زندگی در آن شنیده می شود. ساکنش شوی، خواهی ماند. رفتنی هم در کار نیست.

  • هلیا استاد

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی