کاکتوس و من

طبقه چهارم بدون آسانسور

پنجشنبه, ۱ بهمن ۱۳۹۴، ۰۱:۳۷ ب.ظ

به پله آخر طبقه چهارم که رسید دیگر نفسش بند آمده بود. آخر دختر دُردانه خانواده پولداری، که با هزار ناز و ادا بزرگ شده بود را چه به زندگی در آپارتمان ٥٠متری، بالاترین طبقه و بدون آسانسور. آن هم توی این وضعیت حاملگی.

٨ماهه بود. 

همسایه روبرویی طبقه، در خانه اش را باز کرد تا طبق معمول فضولی کند. گفت : 'دخترک بیکار بودی عاشق شوهر یک لا قبایت شوی که بیایی توی این لانه کبوتر زندگی کنی؟ حالا من ترشیده بودم تو که سر و وضعت به آدم حسابی ها میخورَد دیگر چرا؟!'

عشقشان را تصور کرد. 

لبخند نشست روی لبانش.

بچه لگد زد. 

بی آنکه که جواب زن همسایه را بدهد، کلید را چرخاند توی قفل. انگار چیزی نشنیده بود. 

نفس عمیقی کشید و پرواز کرد به حرم امن خانه اش.  

  • هلیا استاد

داستانک

نظرات (۲)

  • خانم خوشبخت خانم خوشبخت
  • این واقعی بود؟
    واقعا خیلی از آدمای دنیای ما عشق رو نمیفهمن. شاید چون تجربش نکردن. بخصوص قدیمی ها.
    فقط به شوهرشون عادت کردن بدون اینکه عاشق باشن.
    پاسخ:
    نه واقعی نیست، خیال پردازی هست و داستان. :)
    درسته حرف شما. عادت اصلا خرب نیست. کاش همه ادما عاقلانه عاشق بشن
    چقدر خوبه یه زندگی که با عشق شروع بشه و ادامه پیدا کنه (: 
    پاسخ:
    ادامه خیلی مهمه. خیلی
    البته بنظرم واقعی باشه ادامه پیدا میکنه
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی